زیر باران بودیم...ميدانستم مي خواهد چيزي بگويد...
منظور نگاهش را درک کردم...بی آنکه چیزی بگوید...
من هم گفتم چیزی بگویم...اما اون با نگاه زهر دارش...مسمومم کرد...
زبانم بند شد...بغضم در گلو سرگردان ماند...
من ماندم و تپشهای قلبم...که او نمیشنید صدای قلبم را...
پاهایم سست شد...نگاهم در حسرت یک نگاه باقی ماند...
و آرام آرام در هم شکستم...ویران شدم...ویران...