با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
روزی باید عاشق شد...و روزی باید فراموش کرد... گاهی باید میان غنچه گل سرخ رویید... و گاهی در لا به لای نیلوفرهای آبی... ما همانطور که به عشق میاندیشیم ... بالهای پروانه ها را بر دوش خود حس می کنیم... که چه عطر و نسیمی در هوای دلمان جاری می شود... وقتی چشمانی... عاشقانه نگاهمان می کند...
خاطره هایت... دوست داشتنی ترین هستند برایم... می ایند ...تنهاییم را پر می کنند... ارامم میکند و وقتی بخواب رفتم... بوسه ای بر روحم میزنند و میروند...بی منت...
او ... بوسه هایش طراوت بهار را داشت... نفسهایش...عاشقانه های پاییز را به یاد می آورد... همانی که چندیست...در ذهن من است...هر روز و هر شب... آنکه زنده می شود در نگاهم...در آسمان...و در خیالم...
من هر شب...تو را می بوسم چنان داغ...که گویی یخ زده لبانم از سرما... با همان لبهایی که...فقط طعم لبان تو را می دهد... چایی می نوشم...در همان فنجانی که...روزی به لبانت میگذاشتی... و هر شب ...در کنار پیراهنت تا سپیده می خوابم... تا خوابم ببرد .. فکر نکنم تنهایم... و تا صبح خواب تو را بینم و...رقص باد و پرواز قاصدک را...
فاطمه من...ببین از وقتی که نیستی... با تنهایی خلوت کرده ام ...دلتنگ که میشوم ...سایه ات را با اشک چشمانم آبیاری میکنم...خاطراتت همیشه ورق میخورنددر خیالم...تمام شب هایم را به رویاهایت باخته ام... دیگر پنجره ا ی به هوای کسی نمی گشایم...نگران هیچ چیز نباش عشقم ... من همین قدر هم ...که زنده مانده ام...به عشق توست...
وقتی تو رفتی...من را بگذار بمیرم به درک... من شاهدِ نابودی دنیای تو بودم...پس باید بروم دست به کاری بزنم... حرفت همه جا هست چه باید بکنم...با این همه بد مستی چه باید بکنم... عشقم تو ندیدی ...در نبودت چه با من کردند...بر سر قبر تو چه با من کردند... بی تو چه بلاها به سرم آوردند...در شهر خودم مرا غریبه خواندند... بر سر قبر تو ...دیوانه خطابم کردند...گاهی همه گی مسخره ام می کردند... آنگاه نشستم به خودم خندیدم...گویی آنها به سراپای دلم میخندند...
هر بار نظر می کنی من می میرم...از کوچه ما بگذری من می میرم... گر که تو می نگری چشم مرا...سوسو بزند شهر سیاه دل من... لب باز بکن...شاعر بستان دلم...آتش افروخته ای...شهر شقایق شده ای... بد نیست تو هم ... سر به جنونم بزنی...گاهی سرکی ... به آسمانم بزنی... عشقم تو مرا...به بی گناهی کشتی...مرده ام گویی ...و تو زنده بگورم کردی...
وقتی همیشه بی تو... تنها می روم رو به زندگی… آسمان قلبم غمگین است...ماه نمی تابت بر من... ستاره ای برایم چشمک نمی زند...لعنتی تو چه کرده ای؟ آسمان و ماه و ستاره ها رو عاشق خودت کرده ای انگار... که همه به من غریبانه می نگرند...
یادت باشد ...من اینجا درکنار همه ...رویاهای زودگذرت می مانم... به انتظار آمدن تو...و من...یادم باشد... تو از کدام سوی این جاده رفته ای...و تو چیزی را با خود برده ای... که من باید تا آخرین نفس...به انتظار آمدنت بمانم...
غم انگیز است….خیلی غم انگیز... شبها فراموش می کنم که نیستی... از پهلویی به پهلوی دیگر می شوم...تا تنت را در کنارم حس کنم... اما ...هنوز بالشت تو از جای خود تکانی نخورده است... مثل آخرین باری که تو درستش کردی...
گاه همچون پرنده اى می شوم...که بر روى شاخه اى نشسته... و آواز می خوانم برایت... و تو...همچون مترسکی ...آغوش سردت را باز گذاشته ای... که هر رهگذر خسته ای ...کمی استراحت کند ...
باور می کنی؟ گاه برای دیدن چشمانت... و گاهی برای لمس دستانت... اصلا برای با تو بودن... تا قیامت صبر خواهم کرد... وقتی عشقت در کالبدم موج میزند... می دانم باز خواهی گشت... چطوریشو نمیدونم...
تو ...هرگز فراموش نخواهی شد...در پرتو بغض نشکفته شقایقی جریان داری... تو...تکرار حضور گرمی آفتابی... تو...نفس خسته منی...که در جریان لهیب آتشی... من...عجیب به بودن تو ...در پشت ابری سرگردان ...اسیر مانده ام... نمیدانم می آیی دوباره؟
وقتی رفتی... زخمی به عمق غریبی من جا گذاشته ای... بدون هیچ لرزش لبانی...و هیچ لغزش چشمانی... نه شا نه ای مانده برایم...و نه قلبی که عاشق شود بی تو... بدون هیچ نوازشی ...و بی هیچ خاطره ای...که تو را بیاد بیاورم... بی هیچ تردیدی...اشکهایم مرهم چشمهایم می شود شبها... و بشودهر سپیده ...خورشید نگون بختم دوباره طلوع کند بی تو...
به دور از دنیا نشسته ام انگار... گردا گرد من ...جمع شده اند عاشقانی که در انتظار بارانند... چه بیهوده من تو رامی خواهم... تویی که بیصدا نشسته ای...و تماشا میکنی عشق شقایقها را...
گاهی وقتا...حسرت یک نگاه مرا دیوانه ام می کند... نگاهی که چندیست مرا گم کرده است... هنوز در حسرت طعم بوسه هایت...که طعم باران میداد دست و پا میزنم... وقتی باران میبارد...دیوانه می شود نگاهم...سر به زانو می مانم و... در حسرت چشمانی که بارانش طعم عشق می داد...خیابانها را قدم می زنم...
در دنیایی که من هستم... کسی برای من جز تو نیست ... آمدنت را به انتظار مینشینم... بگو درکدامین صبح میآیی؟ با کدام قایقی...و در کدام ساحلی؟ بگو درکدامین روز ... گلهای سپید را به استقبالت بفرستم... و من مست نگاه آمدنت بمانم...تا قرص ماه خود را...پشت ابرهای سیاه پنهان کند...
می خواهم...بروم آن سوی دنیا...آنجایی که آسمان صاف است... خانه ای بسازم از گلهای وحشی...از پیچکهای نیلوفری... پنجره ای باشد رو به ابرها...من باشم و یک لیوان چای... و آنسوی...تو باشی با چشمهایی پر از ترانه...
میخواهم...بی تو قدم بزنم در نگاه آسمان... قدم هایی سرشار از احساس بر ساحل خسته زندگی... این روزها بود...که طلوع عشق برای من به غروبی غم انگیز مبدل شد... تو در آنسوی آسمان بودن ها...و من بر ساحل نم دار عشق... نسیم دریا را بر لبانم حس می کنم... با خود می اندیشم ...گویا تو در همین حوالی پرسه میزنی...
بدون هیچ تردیدی...و بی نیاز از تمنای نگاهی...می توان امید داشت... وقتی قفل بسته ی لبانی باز می شود...وقتی از روزنه نگاهی عشق می چکد... وقتی می شود...به زندگی نگاه معنی داری کرد... پس می توان...راز نهفته را در میان لاله ها رها کرد و رفت... و بهشتی ساخت...در بلندای گیسوانی که همیشه ... در پریشانی امواجش خود را رها کرده...تا طعم عشق را به مستی چشید...
یادت باشد روزی خواهد رسید... وقتی در هیجان... آغوش دیگری خفته ای... مرا بیاد بیاوری...وستاره هارا خواهی شمرد ...تا اینکه نامم را بر زبان نیاوری... و دلت هوایم را نکند...و حرکات موزون نگاهت بر هم نخورد... آنگاه قطره اشکی بچکد...در آسمان دلتنگیت... و هوای گرم را بهانه کنی...تا اشکی دیده نشود...در میان آغوش گرم و نمناکش...
می شود امشب...در نگاه مستانه ام ببارد آسمان... قطره ای بر گونه ام سرازیر شود...و بویش سیرابم کند... می شود امشب...دستی به خاطره ها کشید...تا بخواب رفته و کمی آرام گیرد قلبم... راستی می شود...دستهایش را بگیرم...و آرام ببوسم... اصلا نه... فقط از پشت پنجره نگاهش می کنم... قول می دهم برایش شعر نگویم ...اشک نریزم...می شود فقط امشب... سرم را روی پاهایت بگذارم ...و تو با موهایم بازی کنی...تا خوابم ببرد... می شود؟
تمام بدنش خیس شده بود... نه بارانی بود ...و نه اشکی در نگاهش بود... خود را از میان قاصدکها جدا کرد... تا سحر گاه میلرزید ...در انتظار بود... تا اینکه صدایی به گوش رسید...از میان پیچ و خم پیچکهای نیلوفرها جدا شد... روی ساقه خشک نمداری نشست...قطره قطره میبارید مروارید نگاهش... گاه سنجاقکها هم... معنی یک زندگی عاشقانه را میفهمند...
آنگاه که قلبم را به تو هدیه کردم...آنوقت که گره زدم نگاهم را به چشمانت... آن روزی که تو شدی همه وجودم...پس تو چه کردی با من؟ قلبم را برده ای با خود...نگاهم را در نگاه ماه بسته ای... همه هستی ام را به باد داده ای؟ هان ...چرا؟ مگر نه اینکه من عشقت بودم...مگر نه اینکه من زندگیت بودم... چه شد آن همه حرفهای عاشقانه که می زدی... حالا مرا گذاشته ای کنار برکه ای خشک که چه کنم... بی تو چگونه زندگی کنم...با خود چه فکر کردی.... که اینگونه رهایم کردی...در این دنیای گرگ صفت...