با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
یک بار گفت...میروم از پیش تو... و دنیا همیشه اینطور نمی ماند ... یکـ روز هم او رفت... و من روز و شب هایم ...مثل مار زخمی به دور خود میچیچم... می بینی چه به روز و حال من آورد... آن کسی که همه تب و تاب من بود...
سهم من از تو چه بود ...که اینگونه دگرگون شده ام... روزهای دلتنگی را به دنبال تو می گردم... و شبها به دنبال میخانه ای که مستم کند... این بیقراری چیست...که مرا می برد تا مرز جنون...
زندگی در کنارخاطرات مه گرفته تو ... یعنی زیر آسمان آبی ترانه... به گناه آلوده باشی... و آنگاه در جنگلی از خاطره... ریسمانی باشد که مردی ...خود را از شاخه ای می اویزد… و یا میان دود سیگاری گم شدن...ودر فاصله غم انگیز آغوشی تب دار غرق شدن... من در اندوه جان دادن ...خاطرات با تو بودن مانده ام...گریزی نیست از تو... خط به خط...سطر به سطر...و قافیه ها را ...من به تو باخته ام...می دانی؟
گاهی وقتا...چشمهایم به دنبال تو می گردند... دلـم فـقـط سـنـگـیـنـی نـگـاهـت رو مـیـخـواد... خیره به چشمهایم نگاه کنی... و مـ ـن بـه روی خـودم نـیـارم ...که دارم از ذوق نگاهت می میرم...
چشم بر هم گذاشتن...گریز از یک گناه است... و گاه هر فریاد... گریز از یک درد ... و پناه بر عشق یعنی ...گریز از یک تنهایی عذاب آور... و اما افسوس که تو...هیچ گریزگاهی برایم جای نگذاشتی...
به موج نگران نگاهت قسم... به تابش چشمانت ...و به حباب روی گونه هایت قسم... من عاشقت می مانم... هنوز به کوتاهی آن لحظه های شاد...و عاشقانه گذرا...اسیر آن نگاه مانده ام... قسم به عشق شقایق ها...هنوز دوستت دارم... آن چنان که فقط...من می دانم و تو...
وقتی آرام پنجره را باز میکنم... گویی تو پشت آن ایستاده ای... صدای قلبت می آید...بوی عطر تنت به مشام میرسد... وقتی پنجره را باز می کنم...قلبم می لرزد... اشک در چشمانم می لغزد...و لب طاقچه ی نگاهت مینشیند... می بینی؟ هنوز در انتظار آمدنت هستم...آیا می آیی؟
ستاره ای که می درخشد... و ماه می تابد بر نگاه من... دل می رمد و من انیس و مونس تو می شوم... نگار من ...معبود من...قبله گاه عشق من... تو بنویس بر چشمان من...تا من بخوانم نغمه محزون عشق را برایت...
می خواهم برایت دعا کنم...اما چطور... برایت دعا کنم ...که گل وجود نازنینت پژمرده نشود... و یا برای شاپرک های باغچه مان دعا کنم... که بال هایشان ...هرگز خیس نشود برای پرواز... نازنینم...می خواهی برای خورشید آسمان زندگیت... دعا کنم که هیچگاه غروب نکند...اما چطور... نمی دانم در آن دنیا چه دعایی... برایت بکنم که به کارت آید...
ﻭﻗﺘـﯽ ﺯﺧﻤﯽ شدی ...حرفی نزن...چیزی نگو... گلایه هم نکن از کسی... دیگه نه اون بر میگرده...و نه تو مثل روز اول میشی... گوشه ای بنشین...و خاطراتت را ورق بزن...و بخند به این زندگی...وقتیوقتی زخمی شدی
هر شب ...خسته از پرسه های بی دلیل ...در این شهر کهنه به خانه باز می گردم... باز هم کمی کمتر از قبل ...کوله بار یادت را باز می گردانم... دست آخر یک روز پیدا می شود...که دیگر در این چمدان چیزی باقی نمی ماند... یک روز که تمام ساعتهایش را هم زیر و رو کنم... تو را پیدا نخواهم کرد...
چگونه باور کنم که پر کشیدی...ای کبور مهربانیها... هنوز سرمست تماشای نگاهت مانده ام... باور نمی کنی؟ هنوز حضور داری...در میان خاطراتم... همیشه جاری هستی...در میان آبشار نگاهم...عشقم باور می کنی؟
اَگـر بدانی در دنیـای کــسی هستی...که بی تو نفس نخواهد کشید... و صــِدای قــلبـش... شقایقها را به گریه وا میدارد... باز هم بی تفاوت می گذری؟ یا اینکه خود را در میان... آغوشش رها خواهی کرد... برا ی یک عاشقانه دلنشین...
میخواهم بگویم برایت...اما از چه... از کابوس های شبانه ام ...که وحشیانه هجوم می آورند... و یا در سکوت گنگ خاطراتی که ...نصفه و نیمه مانده اند... گم می شوی... در ابهامات پیچ در پیچ مغزم ... من باورت کرده بودم ...که تو تنهایم گذاشتی...
وقتی از تو می نویسم...گاهی فراموشم می شود که نیستی... چه کنم ؟ حرفهایم مچاله می شود... شعرهایم گم می شوند...و قلبم همچنان می تپد برایت... وقتی از تو می نویسم...و تو نمی خوانی...دلم تنگ می شود...
در بـــاور یک دروغ شیرین...دوستت دارم... و با دیــدن هـــر بــامــداد رنگین... و با هراتـفــاق ســاده ای ...که می افتد در نگاهت... زیباست و تـکــرار نـاپـذیـر ...در نفسهایت غرق شدن... و دست و پا زدن در خاطراتت...
وقتی خورشید آرام و خسته بخواب میرود...وقتی ﻏﺮﻭﺏ... پر هیاهو میتازد بر نگاهم... وقتی هجوم خاطرات شب را میدزدند از چشمانم... در رویای خیس یک غنچه ناشکفته...گلی از دور می آید بسویم... دست و پا میزند...عطر نفسهایش فضای شب را عطر آگین کرده است... رویای گیسوانی که پریشان شده اند... و گلهای کاغذی که میرقصانند... نگاه ماه را در چشمانت... بیا...شتابان نه...آرام و خرامان بیا... بر هم نزن آرامش قلبم را...که دل خوش کرده است به آسمان...
این بار تو صدایم کن...در باور یک دروغ کهنه... طوری که باورم شود ...نامم را صدا می کنی... وقتی مرا صدا می کنی...قلبم می ایستد...پاهایم میلرزند... نگاهم پریشان می شود...ذوق میکنند چشمهایم...
بیا بنگر پرستوی سبک بالم... نمي دانی که بی تاب است...نمیدانی که غم گین در نگاه ماه می تابد... نمیدانی نمی بارد؟ دگر ابری ندارد آسمان من... دگر بغضی ندارم در گلو ... بیا بنگر درون قلب بیمارم...چه میبینی...به جز عشق و تب و تابم... که می تابم به عشق تو...به عشق او...به عشق ما...به عشق عاشقانه مست... که بر بام خدا ...یکجا نشیند عشق و ایمانم...
دیشب کلی از حسرت ها را شمردم...همه سر جایشان بودند... و آنگاه باختن ها را ...و صدای شکستن ها را...همه و همه حاضر بودند... وآنگاه گوشه ای نشستم و... وجدانم را محاکمه کردم... حکم را صادر کرد قلبم...نفس را حبس کردم ... نگاهم را صد تازیانه زدم...و احساسم را به دار آویختم...
دلگیرم...یا اینکه دلم گرفته...و یا دلزده شده ام...نمیدانم... شاید دم دمی مزاج شده قلبم... اصـلا هم فرقی ندارد... فقـط مـی دانـم دلـم یه جـوری شده... جــوری کـه مثــل همیــشـه نیــسـت... دلـم کـه اینـطــوری مـیشه... طغیان میشه میان قلبم...چشمم...و خاطراتم... غصه ها از یک طرف... حسرتها هم از طرفی...و از سویی هم تازیانه نگاهت...دگرگون میشود تنم...روحم...همه وجودم... همه چیز را در خود حل میکنم...قلبم گویی لانه درد است...چه حجم وسیعی دارد... بعــد هم دلم دوباره می گیرد...نگاهی به آسمان می کنم...و غروب آفتاب را می نگرم... که چه زیبا میرقصاند ...عاشقانه های مرا...