با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
شاید تو...خلاصه شده ای در من... گاه سکوت می شوی میان حرفهایم... و گاه فریاد میشوی در لا به لای نوشته هایم... همیشه تو را احس می کنم ...در میان نفسهای خسته ام... و گاه گم میشوی ...در هیاهوی قلبم ...
پــرواز در آسمان خیالت...در میان ستاره ها... و آنگاه سقوطی...میان آغوش گرمت از ارتفاع چشمانت... رهایم نکن...محکم تر...گرم تر...عاشقاه تر... مستم کن...با نفسهایت...
انگار تو ساخته شدی...که من شاعر شوم... تو خلق شدی...که من فقط برای تو بنویسم... خودت...نامت...نگاهت...چشمانت...موهایت...همه ساختگی بودند... یا اینکه خالق تو را اینگونه نقاشی کرد... که مرا عاشق تر کند...خودت...نامت همیشه گره خورده در وجودم... میبینم تو را...میشنوم صدایت را...حس میکنم لبانت را... هر وقت...آهنگی...نگاه عاشقی...صدای دلنشینی...بوی بهاری...حس کنم... در من زنده میشوی تو...
وقتی عاشقانه نگاهم کردی...و گفتی تا آخرش هستم... زندگی را با هم میسازیم...خشت خشت و برگ برگ... چه عطر روح نوازی داشت نفسهایت... حال من...در کنج خلوت اتاق...خودم را از چشم همه پنهان کرده ام... نبینم زندگی را...که بی او چگونه میگذرد...
شاید برایت عجیب باشد...این روزها آرام گرفته ام... خودمانی بگویم... به آخر خط که برسی ...دیگر برایت فرقی نمیکند... کجای زندگی باشی...فقط میخواهی بروی...
همیشه که نباید...در انتظار چلچله ها بود... قناریها هم در پشت پنجره... کلبه ما برایمان آواز میخوانند... گاه باد هم مینوازد برایمان...رقص اشکهای شقایقها را... آنگاه لرزش شکوفه های گیلاس...عطر شمیم عشق را...پخش میکند در نفسهایم... و تو ای زیبای خفته عشق ...برخیز و ببین...برایت سبد سبد ستاره آورده ام...
مـن نگاهت را مینویسم...چشمهایت را...نقاشی میکنم... اما تو نمیخوانی ...فقط نگاهی و گذری... اینبار قافیه چشمانت را بر هم میزنم... میگویم چشمانت بدنبال ...کدام نگاه هرزه ای اسیر مانده اند... که حتی شعرهای خودت را هم نمیخوانی؟ اما هذیان گفتم...این قافیه چشمان تو نبود...
گاهی دلم لک میزند...برای چشمهایت... برای یک عاشقانه ی بیصدا...من باشم و تو و پریشانی گیسوانت... آنگاه من هی ناله کنم از فراقت...و تو گریه کنی برایم... و تو گله کنی از من...و من گریه کنم برایت...
حرفهای زیادی بلد نیستم ... عشق را فقط در چشمان تو دیدم...چیزی نمیدانم که بنویسم... تنها میتوانم ازگوشه لبخندت را ...که حرفهای دلم را دزدید بگویم... از عشق چیزی نمی دانم... اما عاشقانه به تو مینگرم... مثل کودکی که آغوش مادر را بهانه میکند... وحتی کودکانه تر از آنچه فکر ش را بکنی...دوستت دارم...
لعنتی...خوابم نمیبرد...قبل از اینکه تلفنی ...بهت شب بخیر بگم... و یه بوس عاشقانه... چرا جوابم را نمیدهی...مگر نمیدانی...آرامبخش من صدای دلنشین توست... خواهش میکنم...جوابم را بده...حتی اگر فقط صدای نفسهایت را هم بشنوم کافیست...
آهسته و بی سر و صدا ...سر زده بیـا ...با کمی آشفتگی ... آن وقـت دست بر کمر ...موهایت را به سویی برگردان... خستگی راه را از تن بتکان...و چشمهایت را سرمه ای بکش... گونه های زردت را...رنگی کن... حال بهانه کن نبودن مرا...برو زیر باران خیس شو... همراه با بغض شکسته ابرها...بغض کن بر آسمان... مرگ گنجشکی را ...که در کنارت افتاده بهانه کن... و بزن زیر گریه های زمستانی...خشک و زهر دار...
من و تو توی این دنیا...بیا با پنجه قدم بزنیم...شانه به شانه... دست در دست...غم در غم ...دل شکسته... روی تن این دنیا ی زخم خورده...بگذار خواب بماند آسمان... تنهای تنها...به دور از چشم ماه...و میهمانی ستاره ها... من و تو...مرگ شقایق را بهانه کنیم زیر باران... درآغوش هم...چشم در چشم...پریشان و زار... سکوتی تلخ...با طعم گریه...در حوالی چشمانت...
خوابیدن میان بازوانت... بیدار شدن در حوالی چشمانت...غرق شدن در تبسم نگاهت... آنگاه بر میخیزم...سرت تکیه بر شانه ام...قدم به قدم...چشم در چشم... نفس در نفس...بیت بیت کنیم نگاهمان را...در میان اشعار باران...
پلک نزن...حرفی هم نزن... وقتی می آیی ...سبد سبد پر میکنم از خاطره... میریزم به پایت... تو صدا کن مرا...نه با صدایت...با نگاه عاشقانه ات ... ببین من چه میکنم ...با خاطره هایت...
میدانی...دلم برات تنگ شده ...و قتی یادگار نگاهت ...در عمق آرزو نشسته... صفای وجودت...در کنارم خالیست...هنوز در گوشه قلبم...نشسته ای و مینگری... به نوشته هایم...به غزلهایم...و حتی به خوابهایم... تو خلاصه کرده ای مرا...دریک نگاه عاشقانه...که مشتاقانه مینگرد تو را...
هنوز حضور تــو ...در میان خیالم باقیست... همیشه یادگارنگاهت... در بیکران تنهای من...دلم را به شوق رقص شقایق دعوت می کند... اما من رقص را نمیدانم... اما خوب بلدم شعر شقایق سر دهم... پس من میخوانم...و تو برقصان شقایقها را...
وقتی نگاهت میکنم...جملات را گم میکنم...واژه ها گوشه ای مینشینند در نظرم... با کلمات بازی میکنند...و من تنها مات رخ ماهت می مانم...بی هیچ حرکت اضافه ای...
گرمی دستانت چه می کند با من...وقتی میسوانی تنم را...زیبا می شود آسمان... راستی هنوز بهت بدهکارم...هوس بوسه هایی که خواستی و ندادم... برای تو... پر میشوم از عشق.....سیراب می شوم از دلدادگی... مرا نگاهم کن...همان کافیست برایم...
گاه آنقدر خسته میشود نگاهم...در آسمان بیقراری ...که به جز ابر سیاه چیزی نمیبینم... گاه خسته از روزهایی... که بی تو شب کردم... و گاه بی تو... طلوعی را به سر کردم... و باز هم میگذرد بی تو...و زمان میگذرد از من... باز هم آه...باز هم شب ترانه های دلتنگی... باز هم شب...پیاله شراب...قرص آرامبخش... باز هم نوشتن از تو...نوشتن از تو...و گذشتن از خودم... و ناله های شب گیر و بعض شکسته... و باز هم خودم را دلداری دادن...به فردای با تو...
این روزها غرق میشوم در تو...در سکوتی بر گرفته از نگاهت... سکوتی که در پشت ...فریادهای بی صدایم زجه میزند... وقتی لبانم نمیخندند...و چشمانم بی روح شده اند... آنقدر در خود مرده ام...که شبها با ارواح بیدارم... چه کرده ای با من...تو به من ظلم کرده ای... یا که...من رفیق نیمه راه بوده ام...نمیدانم؟
هدف گرفت و رها کرد تیرش را...سوزش و سنگینی را بر روی قلبم حس کردم... فقط یک قطره اشکی چکید... وعقده دل باز شد...غمهای دلم پرواز کردند یک به یک... تا که رسیدم در میان...جنگلی از گل... چه گلهایی ...همه در یک صدا با هم...برایم شعر میگفتند... یکی آمد به تنهایی...نوازش کرد موهایم... یکی دیگر جلو آمد...صدایم کرد ...دعوت کرد... گفتم...رقصی را دیگر نمیدانم... گفت...رقص شقایق هم نمیدانی... گفتم...دیگر مرد آن شقایقی که مرا میرقصاند... حال باید مرگ شقایق را به سوگ نشست...
فریاد ی جامانده در سکوت... سکوتی در فراموشی خاطره... گریه ام میگیرد ...در میان پریشانی نگاهت... چندیست دیگر اشکی نمیریزم...تنها سکوت میکنم ... تا تو... به حال و روزم گریه نکنی... اشک نریزی...غصه نخوری...
چقدر سخته... تشییع کردن عشق ...بر روی شانه هایت... و سپردن به قبرستان ...و خودت بگذاری در میان دل خاک... بهش نگاه کنی...دلت نمیاد خاک بریزی...چون دیگه نمیتونی ببینیش... بعد هم به زور...تو رو بلند کنند...بعد از چند دقیقه همه چی تموم میشه... تو هستی...اما اون دیگه نیست... بعد هم منتظر پنجشنبه ها میشی...که بری باهاش حرف بزنی... بی آنکه جوابی بشنوی...برمی گردی خونه...باز هم بی او... باز هم دلتنگی...باز هم...باز هم...باز هم...
ببین...هر فریادی که از روی خشم و غضب... به خود م و به دنیا می زنم... تو از من گله نکن...از من دلخور نباش... نداشتن تو را باورم نمیشود... تو فرض کن من بچه ام...و بهانه عروسک را میکنم...
شاید تو...خاطره نیمه تمامی بودی در زندگی من... یا اینکه...سکوت هستی میان نوشته هایم... دیده نمیشوی ...اما بیکباره طغیان میکنی در من... من تو را حس می کنم...در میان نگاهم...شاید تو ... هیاهوی قلب منی... گاه فریادت میکنم...اماشنیده نمیشوی ... من تو را لمس میکنم...در میان نفسهایم... تو کیستی لعنتی...که اینگونه در من خلاصه شده ای...
واژه هایم را گم میکنم ...در میان چشمهایت... وقتی پیدایت میکنم...قافیه ها صف میکشند یک به یک... در نوشته هایم...در لا به لای غزلهایم... اما وقتی دوباره ...گم میشوی در خیالم... گوشه ای مینشینم...و نقش میکنم چشمهایت را...لبانت را...حتی نفسهایت را... بهت جان می بخشم...با خون رگهایم ...
نفسم بند میشود بی تو... می فشارد دل بیقرارم را... در این لحظات بی جان... میشکند قلبم بی صدا... میسوزد جسمم...جانم...همه وجودم... تو بیا باران باش...بر این جسم گذاخته... میسوزم بی آنکه شعله ور شود جسمم... میشکنم...بی آنکه بشکند جسمم... میمیرم...بی آنکه درون خاک دفنم کنند...
نه میشود محاسبه کرد...ونه قابل شمارش... حتی نمی توانی میزانش را بگویی... بی انتهاست ... تا انتهای سرنوشت... تا وقتی هستی ...در امتداد زندگی... وقتی تو خاص من باشی...زندگی من خاص تو میشود...میدانی؟
دست به کمر ایستاده ای...شانه بالا می اندازی... و میگویی مرا ببوس؟ مگر میتوانم ببوسم لبانت را ...بی آنکه مست شوم... مگر میشود دستانت را ببوسم...و گرمی دستانت لبانم را نسوزاند... باز هم میگویی مرا ببوس؟
تو میدانی...به عشق تو صبح ها ...چشمهایم را میگشایم... به عشق تو نفس میکشم...به عشق تو می نویسم... به عشق و با یاد تو ...شب ها به خواب میروم... ببین چه عاشقانه مینویسم برایت... تو هم عاشقانه بخوان...و عاشقانه بمان...
نشسته ام با خاطراتت... نوشته هایم را به هم میچسبانم... از سویی در انتظار قاصدکی هستم ...که از طرف تو بیاید... و از جانبی چشم به آسمانم...که چشمانت را ببینم... اما...آسمان ابریست...و بادی نمیوزد... یعنی ...نه قاصدکی و نه چشمهایت... فقط مینویسم...زندگی...وقتی تو زندگی منی...غیر از این چه بگویم...
چــه مـی دانی تو...من هر روزم خلاصه میشود... در نوشته هایی که ...فقط خودم معنایشان را میدانم... نمیدانم شاید هم...من زندگی را گم کرده ام...و نمیدانم...
وقتی تو از کنار من بی تفاوت عبور میکنی... نگاهم دنبال سایه ات میماند...شاید برگردی و در آغوشم بگیری... ساعتها میمانم...مثل مترسکی که باعث وحشت پرندگان میشود...
میدانی...دلم برات تنگ شده ...و قتی یادگار نگاهت ...در عمق آرزو نشسته... صفای وجودت...در کنارم خالیست...هنوز در گوشه قلبم...نشسته ای و مینگری... به نوشته هایم...به غزلهایم...و حتی به خوابهایم... تو خلاصه کرده ای مرا...دریک نگاه عاشقانه...که مشتاقانه مینگرد تو را...