با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
هر روز در پی دیروزی ...که چه بود آن دیروز... و گاهی هر روز...بدنبال فردایی...که مثل امروز نباشد... بوی دلتنگی روزهای تکراری ...خانه نشینم میکند گاهی... و گاهی هم مرور میکنم... سرگذشت خودم را...و یا سرنوشت تو را... و ما کجاییم...و چه میکنیم آنجا...و گاهی هم ... درغربت خویش فرو می رویم...و بروی خودمان هم نمی آوریم... بی آنکه بدانیم...درخلوت میخانه چه میگذرد... و چه کسی دارد ...دردهایش را جام به جام مینوشد...
چه قدر تنهایی تو... مثل شاعری که... عاشقانه هایش غریب است... چرا دست به دست می روی...آواز می خوانی...و به جایی نمیرسی... بخوان...باز هم بخوان...غزل هایت شنیدنی ست...
کجایی تو...کجایی نازنین دلبر... سکوت شعر و فریاد دلم...ابن بار گریه می خواهد... تمام بند بند استخوانم خم شده...باز هم نگاهم گریه می خواهد... بیا ای ابر بارانی... ببار بر قلب بیمارم...دلم پرپر شده...باز هم دلم این بار گریه میخواهد... ببار ای چشم بی تابم... که بغض آشنای آسمان هم گریه میخواهد...
ببین لعنتی...بیا پنجره را باز کن...بال بال زدن من دیدنیست... بیا این بارمیخواهم ... بالهایم را با نگاهت خیس کنم... گویی پرنده ای شده ام...که فقط از دست تو دان میخواهد...
وقتی خدا تو را برای من ساخت... وقتی آمدی و دنیا را برایم زیبا کردی... پس چرا خدا...دوباره تو را از من گرفت و برد پیش خودش...هاااااچرااا؟ مگه خدا خودش توی آسمانش ماه نداشت؟ که تو را برد و به آسمان سنجاق کرد... حال فقط باید از دور تماشایت کنم...و از دور باهات عشقبازی کنم... و از دور برایت بمیرم...
گویی در میان نفسهایت گم شده بودم...وقتی تکرار میکردی عشق من...عشق من... و من از همان ابتدا...خودم را در میان گیسوانت پنهان کرده بودم... که مبادا بمیرم...
وقتی یادت میکنم... فریادم را سر آسمان در می آورم...و آسمان از دلتنگی من...اشک میریزد... و من مادام...فریاد میزنم لعنت به تو...لعنت به تو...که چرا تنهایم گذاشتی و رفتی...
وقتی دلم هوای تو را می کند... وقتی دلتنگ نگاه عاشقانه ات می شوم... وقتی از درد بی کسی...به عکسهایت پناه میبرم... نامت را صدا کنم...دستانم میلرزند...و پاهایم تحمل سنگینی غمهایم را ندارند... وقتی تو در خیالم قدم میزنی...من فقط نامت را صدا میکنم... و عکسهایت را چنگ میزنم...فاطمه...فاطمه...فاطمه...از اینکه رفتی... نفرینت کنم...یا اینکه هر شب برایت سوره فاتحه را چند و چندین بار بخوانم... فاطمه من...
گاهی آنقدر دلم به درد می آید... که نمیدانم...به کدامین دردم بنالم... از غم غریبی...و یا از درد بی کسی... دل که به درد می آید...چه فرقی میکند...کدام سوی آسمان را چنگ بزنی...
از روزی که در میان گلها تو را بوییدم...همان روزی که... کدام روز؟ وقتی در میان کوچه ای متروک ...به دنبال میخانه ای میگشتم...عاشقت شدم... عشقی پایدار...تا پای دار...تا وقتی که با پای خودت ...از دیار من بروی... اما میدانم...تو فقط تا وقتی دوستتم داری...که نوبت عاشقی من تمام شود... و این است بـــازی ...بازی سرنوشت...که هر گاه عاشقی را دید...نوشت و نوشت... تا عاقبت...از سر... نوشت...داستان عشقی دیگر را...
وقتی بهش نگاه می کردم... چشماش مثل یه چشمه زلال بود...صاف و یکرنگ...به رنگ عشق... وقتی با تمنا نگاهم می کرد... بهش نزدیک می شدم...و در گوشش آروم زمزمه می کردم ...دیووونه...دوستت دارم ... با لبخند عسلی نگاهم میکرد...و می گفت چقدر... نفسهام لاله گوشش را نوازش میکرد...و زمزمه کردم...و گفتم سه تا... با شیطون بازیاش...انگشتاشو وا کرد...و گفت نه...سه تا کمه...پنج تا... عاقبت چی شد...فقط 5سال در دنیای من زندگی کرد...انگار میدانست پنج سال بیشتر زنده نیست... شبها سرشو می ذاشت رو سینمو ...صدای قلبمو گوش می داد ...و میگفت قلبت داره میگه عاشقمی... من هم موهاشو نوازش میکردم ...و آرام درگوشش میگفتم ...زندگی یعنی تو... عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره ...از وقتی که رفت...زندگی منو هم با خودش برد...
وقتی تورا در آسمان زندگی گم کردم...بدنبال خیالت...شهر به شهر... کوچه به کوچه...رویا به رویا...در میان شقایقها... در انتهای باغ انار...کنار درخت پیر ...جای خالیت ...همیشه منتظر من است... چه سخت است ...بوی عطر تو میان برگهای خزان زده پاییزی... همیشه در این فصل...بیش از پیش عاشقم می شدی...و من تو را پاییز صدا می کردم... پاییز پایان یافته من...خدانگهدار...
وقتی دوستت دارم...وقتی عاشقانه هایم فقط مال توست... وقتی ازهمین خنده های ساده تو...زندگی من شروع شد... حال بی تو چه باید کرد...وقتی زندگی من تویی... بی زندگی چگونه باید سر کرد... و در میان این همه غصه ...چگونه باید زندگی کرد... یک بار دیگر متولد شو...میخواهم زندگی کنم...
این روزها...مثل همه روزها... چون رویاهایی بی صدا...در میان خیالهای بی معنا... به در و دیوارمیکوبم... تمامی نبودنت را... این روزها...دیگر مثل آنروزها ...برایت شعر نمیگویم... این روزها...تمامی نگاهم...نفسهایم...و حتی شعرهایم...زخم برداشته اند... کاش یک بار دیگر می آمدی...تا ببینی این روزها ...بر من چگونه میبگذرد...