با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بغض تمام وجودم را می گیرد...وقتی خاک را از سنگ قبرت با اشک چشمانم میشویم... هر بار دلم میخواهد... با صدای بلند ناله کنم...اشک بریزم و زودتر از بقیه خودم را کمی سبک کنم... اما مگر می شود سبک بود...کاش با چندبغض شکسته ...میتوانستم دوباره سرم را روی پاهایت بگذارم...و کمی به آرامی بخوابم...خوابی که چندیست به چشمانم نمی آید...
وقتی سکوت میکنی... و به حرفهای دلم گوش نمیکنی... وقتی عشق حرف اول و آخر این دل بیقرار می شود...و تو فقط نگاهی میکنی و با تمسخر تبسمی میکنی... وقتی...وقتی از درون ویران میشود نگاهم...و تو چشمانت را به شاپرکها میدوزی... مگر تو کیستی لعنتی...که اینگونه من عاشق تو ام...و تو بی آنکه حرفی بزنی...فقط نگاهم میکنی...و لبخندی میزنی...
اگر میشدروزی...از صبح تا غروب فقط به چشمانت نگاه میکردم... و همچون شبنمی که میلغزد ...بلغزم بر گونه هایت... اگر میشد...تو را از دور تمــاشا کنم ... و نگاهت را بیت بیت در میان غزل هایم بگشایم... اگر میشد...روزی هزاران بار برایت میمیردم...تا تو بیایی و دوباره جان بر پیکرم بدمی... اگر میشد...چه خوب میشد...
عجب صدای دلنشینی... وقتی گفتی مراقب خودت باش... و من فقط به نگاهت خیره بودم... کـه چه چشمان خماری... وقــتی گفتی حواست کجاست... تمام وجودم به رقص درآمد...و حواسم را میخواستم ...پرت کنم گوشه ای ...که پیدایش نکنی... اما چشمانم را چه کنم...کجا مشغولشان کنم...تا تو متوجه التماس نگاهم نشوی...
گاهی فراموشت می کنم... در میان کلبه ای از خاطره... اما تو فراموشم مکن...اینجا در لا به لای یاسهای سپید...هنوز در انتظار آمدنت هستم... تا تو بیایی...و دوباره بیاد بیاورم که باید زندگی کرد...و دوباره باید عاشقی کرد...
آری عشقم...اینچنین افسون این شب ها ... و اینگونه مهر تو در این خرابه قلبم خانه کرده... گناه از تو نیست...من از این بی رحمی سرنوشت بیزارم... آری...از زمانه بیداد می کنم... و گاهی فریاد می زنم و می گریم... اما این ماتم و عزا... راه به جایی نمی برد... پس در اوج دلتنگی ...مرا رها کن...تا فراموشن شود... این شعرها...و این فریاد ها...در سکوت شب های تار من... رهایم کنند...
گاهی به دردهایم مینگرم...و دستی به قلبم میکشم...در آن سو خاطره ای... در خلوت شبانه میخانه ای ...صدایی غریب ناله فریاد میکند... و من بی آنکه حرفی بزنم...و یا خودم را در میان پیچکها پنهان کنم... به آسمان مینگرم... که چگونه درهایش را میشوید...و با ماه خلوت میکند...
وقتی از زندگی خسته می شوم... از خودم هم بیزار می شوم...فرار می کنم از هر آنچه بر من میگذرد... گاهی هم...تمام خاطراتت را بر میدارم...و سر به راهی می زنم... که تو همیشه از آن می امدی...
وقتی دوستت دارم... در چشمانت عشق...بر لبانت غزل...و در نگاهت ترنم باران می بینم... پس همینگونه که هستی بمان...نگاهم کن...تا لبریز شوم از تو و از عشقت...
ماه...یا چشمانت...مگر فرقی هم میکند...مگر تفاوتی هم با هم دارند... وقتی...زیبایی در ماه و در چشمانت به حد بینهایت رسیده... وقتی...رنگ همان رنگ است...و نمی شود رودررو...و چشم در چشم...به چشمانت خیره شد... چه فرقی میکند...چشمانت ماه...و یا ماه چشمانت...زیبایی و عشق در هر دو چشمانم را خیره می کند... و غزل در چشمانم گره می خورد...و عشق از نگاهم می تراود... وقتی به چشمانت می نگرم...بغض در گلویم میشکند ...و ماه در چشمانم هزار تکه خواهد شد...
گاهی به زیر پا...و گاهی هم به گذشته مینگرم... آنقدر خسته می شوم...که تمام وجودم به درد می آید... این بار که از بلندای زندگی...به گذشته و به خاطرات گم شده ام نگاه کردم... بی تفاوت خواهم گذشت...از هرآنچه از چشمانم میتکد...
میدانی؟ وقتی تو را در آغوش می گیرم...و به چشمان پر از عشقت می نگرم... تا ساعت ها چشمانم به کما خواهند رفت...و دستانم همچنان حلقه را تنگ تر خواهند کرد...
عشقم... لبخند...یک...دو...سه... بعدی لطفا... موها پریشان...یک دو سه... بعدی لطفا کاش عکسهایت هم جان داشتند... وقتی نیستی...دلم با عکسهایت خوش است... این بار لبخند لطفا... یک ...دو ...سه...لبخند بزن به این دیوانه...که هیچوقت نمی تواند فراموشت کند... کاش عکسهایت...چشم و گوش داشتند...تا میشنیدند...و می دیدند...که چه میکنم با خود...
راستی نگفته بودم؟ گاهی وقتا...روذررویت مینشینم... چشم در چشم...نگاه در نگاه... اما نمیدانم چرا...بغض میکنم در نفسهایی که از سویت میدمد... گاهی وقتا...وقتی خیره می شوم به تو... نمی دانم چرا...هر چه میگویم...وهر چه دستانت میفشرم... نه دستانم را گرم میکنی...و نه حرفی میزنی... فقط سکوتی تلخ...و پریشانی نگاهم... من هیچگاه نخواهم فهمید...که حیالت نه حرفی می زند...و نه دستانم را میفشرد...
گاهی وقتا... با تو ...درآغوش خیالت...دوتایی قدم میزنیم... رویاها را یک به یک جا میگذاریم...و خاطراتمان را ورق میزنیم... گاهی وقتا... از خود بیخود میشوم...و چشمانت را بوسه باران میکنم... عجب خیال شیرینی...و عجب خاطرات نابی ... اما حیف خودت نیستی...تا درسرانجام راه...مثل همیشه با لحن شیرین و دلربایت... مرتب بگویی...روزبه شب بخیر...و دستانت را مثل کودکی بازیگوش...درمیان موهایم بچرخانی... یادت بخیر شقایق من...روحت شاد فاطمه مهربانم...دلم برای تو و برای عشقت تنگ شده... کجایی عزیز من...الان در آن دنیا چه میکنی...