با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
وقتی تو نگاهم را دزدیدی...و مرا به اسارت خود درآوردی... در نبودنت...همیشه چشمان ابری ام ...زیر سایه همان درختی که تو را دیدم ... بارانی می شوند و گونه هایم سرخ اناری...
لعنتی... وقتی از تو و خاطراتت لبریز می شوم... نپرس چرا و کجا ؟ برو تمام خاطره ها یم را مرور کن ... تا شاید هنوز یادی...خاطره ای...و یا حتی قطره اشکی... در گوشه چشمت جا مانده باشد...
عشقم...نفسم...جانم...چرا نامت را که فریاد میکنم ... ماه هزار تکته میشود در نگاهم... مگر نامت را از چه کسی به ارث برده ای...که اینگونه دگرگون میشود آسمان...
نفس می کشم ...اما با هر نفسی قلبم به درد می آید...وقتی هفته دیگری هم ...از پرواز تو گذشته... و باز هم پنجشنبه ای دیگر آمد... و آهسته از کنارم گذشت ...باز هم ندیدمت ... دلم تنگ است عشقم...از بس بر سر مزارت گریستم وتو جوابی ندادی ...
سکوتی تلخ ...در میان چهره ام خفته است...وقتی خاطراتت را برایم می خوانی... بغض میکند نگاهم......و آئینه در هم میشکند چشمانم را... قدم به قدم در میان...باغهای انار و سیب رها شده ام...نه سیبی مانده بود و نه اناری... فقط من بودم و شاخه های خشک بید...آنها هم از تنهائی خود میگریستند.. و من بهت زده فقط اشکهایم را میبلعیدم...که عمر من چه شتابان میگذرد بی تو...
دلم باز هوایت را کرده است...دلم را به دریا زده ام اینبار... تا بوی خوش مستی را... از سرگردانی موجها بشنوم... الان که نه...اما همیشه منتظر هستم بیایی ... بیایی و مرا با خود ببری...تا شاید این همه بیقراریم ...قرار شود... لعنتی مگر تو کیستی...که حتی یک لحظه هم نمیشود فراموشت کرد...
می بینی ...اتفاق خاصی نیست... فقط ...سرنوشتی به سر رسیده... و ورقهای کتابی به پایان رسیده... و من ...هنوز در خیال چشمان زیبایت ... مانده ام تا پلکی بزنی...و من حس کنم هنوز زنده ام... می بینی... داستان من و تو... به پایان رسید... و من هنوز در گیر همان... لعنتی ...تو تنها عشق منی ...مانده ام ... من لعنتی را فقط با صدای تو میخواهم لعنتی...
تو آمده ای ...که لحظه ای بایستی روبه رویم...... و لبخندی بزنی... و نگاهی آسمانی... به سر و رویم بپاشی... و برگردی و بری؟ آنگاه من بمانم ...و رویای لبخندت که دیوانه ام کند...
بس است دیگر... آسمان بغض کرده است... ماه از خجالت نگاهت ...چشمانش را بسته... و ابرها سرفه هایشان گوش خراش شده... کمی مکث کن...بگذار کمی ابرها هم بگریند...
سلام عشقم... خوبی نفسم... خوش میگدره زندگی ... یادت هست هستی ام... آخرین سنگ را که میگذاشتند... آخرین باری بود که من و تو همدیگر را که میدیدیم ... آنوقت تو چه حالی داشتی؟ من که نفسم بند آمده بود... وقتی اطراف سنگ ها را گل مالی میکردند... انگار داشتند قلبم را گل میگرفتند... شب تا صبح کنار قبرت نشسته بودم... هر چه میگفتم جوابی نمیدادی...چرا نفسم؟ گفتند دعای وحشت بخوان... اما من که پیشت بودم گلم...چرا وحشت کرده بود... تا صبح توی ماشین کنار قبرت خوابیدم... خواب که نه...غم بود و اندوه و گله از خدا... حالا حس میکنم...دیگه حسی ندارم به زندگی... حس میکنم قلبی تو سینه ام نیست...
ببین عشقم...همیشه در خاطراتم پرسه میزنی... مرا...رویا به رویا...با خود میبری در میان شقایقها... مثل همیشه...عاشقانه دستانم را میبوسی... و من پریشانی موهایت را در کهکشان نگاهت لمس میکنم... هنوز تنم بوی نفسهایت را می دهد...
چه می گویی تو؟ بس است دیگر...اشکهایم را جاری نکنم؟ به من چه...ابرها بغض کرده اند... و ماه خود را پنهان کرده است... به آسمانت بگو...سرفها هایش گوشم را آزار میدهد... کمی مکث کند...در لا به لای ستاره ها اسر مانده ام... راهم را گم کرده ام انگار...گویی کسی نیست در این برزخ لعنتی... وقتی معشوقه من نیست...چه کاری دارم من با این زندگی...
وقتی صدایت می کنم ...و تو سکوت می کنی... وقتی به چشمانت می نگرم...و تو فقط نگاهم می کنی... اونوقت...اخم می کنم...و زیر لب زمزمه می کنم...عش ما رو ببین... اونوقت تو...تبسم کنی...از کنج چشمت قطره شبنمی بچکد... و باز فقط نگاهم کنی...مست نگاه... آنگاه آرام تو را ...در آغوشم جای دهم...و بگم تو عشق منی فاطمه... رعد و برقی درآسمان ...فریاد برآورد و اشک ابرها جاری شود... و من سرم را...روی سنگ قبرم بگذارم...تا کمی آرام شود قلبم...v
بارش باران در نگاه تب زده من...مرا به بازی گرفته است آسمان... گره خواهم زد چشمانت را به سپیده ...آنگاه که ابرهای غم زده ...بدنبال شکستن بغضشان ...خود را به تن خسته من میکو بانند... آنگاه که نگاهم را در میان باغ گیلاس جای گذاشتی...با خود چه پنداشتی...عشق را سایه بان لاله ها کردی و رفتنی... مرا در سوز سرما عریان کردی...که عشق را به تاراج نگاه هرزه آفتاب بدهی... وقتی زمزمه می کردی نامم را...من در حال جان کندن بودم... پس چه شد تو را...این گلدان خالی از گل چیست...
عشق به تو یعنی... یک ساز کوک شده ...یک حنجره باز...یک صدای دلنشین... مثل تابش خورشید بر ساقه های یخ زده... شبیه ابری که سرشار است از باران... و هنوز من...شانه هایم خیس است از نگاهت... هنوز صدای عاشقانه ات...گوشم را نوازش می کند...
گاه حسی...خاطره ای...چشمانی...نگاهی...لبخندی... تو را می برد ...تا انتهای باغ بارانی... گوشه ای دنج و خلوت پیدا می کنی... و با همه خاطره هایش صحبت میکنی... او را در خیالت بغل می کنی... وقتی هنوز تبسم نگاهش هم یادت هست... چطور می شود...او را حتی یک لحظه از یاد برد...
چطور می شود کنار آمد...با نبودنت... وقتی یادت همیشه در حوالی من پرسه می زند... وقتی شبها تا سپیده مرا بازی میدهی... وقتی ...وقتی...وقتی هنوز چشمم تو را می بیند... چطور می شود...تو را از یاد برد... چطور می شود دست دیگری را در دست بگیرم... چطور می توانم در چشمان دیگری خیره شم... وقتی تو...همیشه هستی...
غصــه نخـور دل ویران شده من... كنــار آمـده ام بـا نبـودنش... خیلـی كه دلـتنگ شوم...نفس که بگیـرد ... بیقراری که سراغم بیاید...کمی دلتنگ می شوم...و گریـه میكنـم ... تو نگران نباش...این عادت هر شب من است...
چرا...چرا ...وقتی سرم را روی سنگ قبرت میگذارم...صدای تپش قلبت را میشنوم... اشکم سرازیر میشود...و مدام صدایت می کنم...اما چرا... همه میخندند...وقتی چنگ میزنم گلهای رز را ...
اشکم جاری می شود... گاه یک قطره سرگردان...و گاه موج می شود بر گونه ام... نوشته هایم بی تو معنایی ندارد... تو زندگی می بخشی به کلماتم... تو واژه واژه جملاتی هستی در ذهن من...زنده ای در قلبم... میان آغوشم...
نمیدانم...از چه بگویم...دیگر قلم در دستم میلرزد... چشمانم دیگر جایی را نمی بینند... پاهایم سست...لبانم خشک...قلبم فقط می لولد در خود... غربت دنیا را به دوش می کشم بی تو... این چه رسمی است...خدایا این چه امتحانی بود...
چشم من از کودکی اشکی نداشت...حال من بی تو دگر حرفی نداشت... دلبرم بال و پرت را چیده ای؟در قفس مانده دلت بشکسته ای... می کشم مشکل در این دنیا نفس...سادگی کردم به عشقت مست مست... عاقبت پرواز کردی از قفس...مانده ام تنها...در این دنیای پست...
معشوقه من... چه زیبــــایی تو...چه دلربایی عزیزم... دلبر من... نامت چه زیباست...حس عاشقانه ات چه دلپذبر است... روزی پیدا می شوی میان نوشته هایم...گاه گم می شوی در نگاهم... مگر تو لیلی منی؟ که مرا مجنون خود کرده ای ...
به چه می خندی؟ به پریشانی نگاهم...یا به دلتنگی و عذابم...هااان... چه چیزی تو را به خنده وا داشته عشقم... چرا اینگونه به اشکهایم می نگری... تو که بی وفا نبودی... لعنت به این زمانه...که دیگر این لبخند را نخواهم دید..
عشق من...اگر نفسی در سینه است ... اگر دستانم مینویسند از تو...وقتی اشکهایم فقط برای تو جاری می شوند... تو نفس بی رمق مرا جان می دهی...هر چه هستم... فقط برای تو زنده هستم...برای خاطراتی که نصفه و نیمه مانده اند و سرگردان... میخواهم کاملشان کنم...اما چرا تو بر نمی گردی... تمام قلبم خلاصه میشود در تو ... نگاه عاشقم فقط تو را نی بیند... من چه کرده ام خدایا...که اینگونه مرا مجازات کردی...
تو یه آواز قشنگی...میان کلماتی که باد پریشانشان کرده است... امشب نمیدانم چه بگویم برایت...از چه بنویسم... از نگاه عاشقت...ویا از لبان چون عسلت بگویم... هر چه می کنم ...نمی شود فراموشت کنم... چه چیزی را فراموش کنم...صدایت را...نگاهت را...کرشمه ات را...و یا اشکهای چو شبنمت را... مگر می شود تو را نادیده گرفت...مگر می توانم تبسم لبانت را از یاد ببرم... وقتی هیچکس نمی تواند برایم ...تو شود... هر گز فراموش نخواهی شد...عشق ابدی من...
وقتی گیسوانت همچون... پیچکی مرا در بر میگیرد... وقتی ماه از میان دیده ات شب را برایم روشن میکند... خلاصه میشوم در تو و عشقت...وقتی نگاهم میکنی تو... آب میشوم در چشمانت...اما چندیست نیستی... نه پیچکی و نه ماهی و نه چشمانی را میبینم... دارد یخ میکند همه وجودم...بدادم برس...هر جا که هستی...
من گم شده ام... همانجایی که رهایم کردی... راه را نمیدانم...از کجای جنگل بگذرم...تا به تو برسم... لعنتی...بیا فقط راه را نشانم بده... نمیدانم کجای زندگی ایستاده ام... نمیدانم از کدام روزنه بگذرم...تا زندگی را بیابم...
ببین ... قلبی که پشت این غرور مردانگی پنهان شده...دیگر قلب نیست... تیکه ابریست سرگردان...که هر جا رسید ... آنقدر تنگ شد و گریست... این غرور مردانگی من نیست...این صدای شکسته شدن تمام وجود من است...
امروز همه شهر را بدنبالت گشتم... تمام کوچه ها را...جنگل و رودخانه ها را... تنها نفسهایت...بوی تنت...حتی صدایت هم بگوش میرسید... اما تو...هیچ جایی نیستی... دل خوش کرده ام...به یادت که همیشه با من است...
چقدر بی تو خوشم... آنقدر سبراب شده ام ...که حتی با بک لیوان آب مست می شوم... گاه میان آسمان پرواز میکنم...مثل قاصدکی که پریشان شده از آوارگی... و گاه غرق می شوم...میان یک جرعه آب... این شبها گویی...من دنیا را نقاشی کرده ام... فقط اشکهایت را می بینم...که بر غربت من میگریی... وقتی تو نیستی...چه فرقی می کند...روز باشد یا شب... خمار مانده ام از نبود نفسهایت...
راستی یادت هست... راز درخت آلبالو را ...که میوه ای نداشت...دستی کشیدی بر ساقه اش... امسال میوه داد...لعنتی...با گریه نگاهش می کردم...این چیست که آویزه ساقه ها شده است... با خود میگویم...این همان دستان توست...که به درخت جان داد...و خود ت بی جان شدی...
یک صبح دلنشین آفتابی ...یک آغازی در گرداب عشق تو... بوی بنفشه های وحشی را می دهد دنیا...چه بیقرار شده ام بی تو... امشب می خواهم...چشمهایت را در آسمان بدوزم... که همیشه تبسم نگاهت را داشته باشد این دنیا...
انگار همین دیروز بود...تولد 21سالگی تو... همان پلاک با نام روزبه...که به گردنت چه زیبا بود... اما من...چقدر کوچک و نَحیف شده ام... کاش بودی عشقم...حال بی تو تک و تنها...چگونه با امروز کنار بیایم... اولین تولدی که بی تو باید سر کنم...امروز هیچ چیز سر جای خودش نیست... حتی قلب و مغزم...که دارم به خودم لعن و نفرین میفرستم... وقتی دلم تنگ می شود...میخواهم زمین و زمان را بهم بدوزم! وقتی یادت می کنم که چگونه شمع ها را فوت می کردی... بغض چنگ می اندازد به گلویم... و نفس کشیدن را سخت می کندبرایم... تولدت مبارک هستی من...
یادت هست...وقتی بودی... قلبم چه آهنگ دلنشینی داشت... حال بیا دستت را روی این قلب سوخته بگذار... ببین چه حسی دارد...ای صدا برایت تازگی دارد؟ این صدای شکسته شدن تمام وجود من است... از روزی که رفتی...دیگر نه قلبی مانده و نه نگاهی...
وقتی من چشمان تو را ...در آسمان نقش می کنم... وقتی تو عطش مرا ...در عشق تشدید می کنی... من عاشق چشمانت می شوم...،عاشق گیسوانت می شوم... این نهایت دیوانه گی من است به تو...میدانی؟