با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
گاهی می شود... راحت حرف زد و چیزی گفت... از دلتنگی آدم ها گفت...و از درون قلبشان آگاه شد... اما گاهی...نمی شود که نمی شود... نه کسی را شناخت... و نه کسی را درک کرد...
چه زود و چه تند گذشت...روزهای با تو بودن ... گویی تند بادی بود ...که وزید و گریخت از نگاهم... کاش...کمی در مسیر راه استراحتی می کردیم و چایی مینوشیدیم...
چه کنم...با این چشمهای سرگردان...برتن یخ زده افکارم چی میگذرد... باید که شکر کنم خدایم را...و یا بر تمام این اندیشه های از هم گسیخته... و لغزیده در ذهنم... اندیشه های دیگری را جستجو کنم...باید چه کنم؟
هان...چقــدر باید بگذرد... تا مـن... در مـرور خـاطرات گمشده ات... وقتی از کنار م میگذری.... تنـــم نلــرزد... بغضــم نگیــرد...سست نشود پاهایم...و اشکم جاری نشود...
می شه همین الان از راه برسی... جوری مرا در آغوش بگیری... که حتی باد هم فراموش کند بوزد... غرق شوم در این لحظه با تو بودن ...و ماه قهر کند و چشمهایش را ببندد... و آنگاه...من و تو...پرواز کنیم به آسمان...و تو را به جای ماه سنجاق کنم...به سقف آسمان... تا من هر شب نگاهت کنم...
دیگر نه اشک پاسخ دردورنجهایم می شود...و نه خاطره هایت... همیشه فقط آه میکشم ...و حسرت های به جا مانده را مرور می کنم... و مدام تیر می کشد وجودم...مگر تو قلبم را هدف گرفته ای؟
آه از این همه لبخندزیبا... که نمی شود فراموش کرد نگاهت را...ذلالی چشمانت آزارم میدهد...دل به رویاهایت بسته ام ...اما تو چه می کنی با من ؟کمی اخم کن...کمی با تنفر نگاهم کن...تا کمی ارام گیرد قلبم...
گاه در خلوت نگاهم بادی می وزد... و تو چشمانت را می بندی... موهایت پریشان می شود...و تبسم لبانت غنچه می کند در نگاهم... آنگاه می بینی...که شور و نشاط...و عشق رادر من...ببین دلم تنگ نیست... فقط کمی هوا ی دلم بارانیست...
دلتنگی یعنی... که ببینی یک متر ازت فاصله داره... اما دستت بهش نمی رسه...حتی نمیتونی یه لحظه هم صورتشون ببینی... واز طرفی دیگه...کسی جز اون شخص توی قلبت نیست... اونوقت باید چه کرد...با این زندگی لعنتی...
وقتی درد دل می کنــم...بی تابی هایم را... دردهـایــم را ...بیخوابی شب را ...و اشکهایم را... می گویم تا کمی آرام شود روانم... اما تو...همان گفته هایم را...برایم دوباره به تصویر می کشانی... تا دوباره مرا برنجانی...میبری مرا و درخت خشک را نشانم می دهی... و من گنجشک یخ زده را ...می بینم که چه میلرزد...و برایم جیک جیک میکند... تا کمی حواسم از تو پرت شود...و بیشتر از این در گرداب گفته هایت گم نشوم...
کاش می شد...کوچه ها را بلد شد... خیابانها را شمرد ...و گلها را شناخت... کاش می شد...جایی نشست...و ستاره ها را دید... ماه را دعوت کرد...ویه میهمانی آسمانی گرفت... کاش می شد...کاش ها را برداشت...و ریخت توی جوی آب... و هر چه دلمان دوست داشت...همان لحظه اتفاق افتاد...
ببین...دارم از تمامی خاطراتت فاصله میگیرم...نمی دانم همه را پشت سر گذاشتم... یا اینکه آنها دارند فراموشم می کنند... باور می کنی...نامت را هم دیگر نمی دانم چیست...
فقط دعا می کنم... وقتی پیدایت کردم ... زل بزنم در چشم هایت ...و بگویم عزیزِ تر از جانم... از تو گذشتن برایم سخت است...مثلِ لحظه ی جان دادن است برایم... پس برگرد...اینبار اگر خواستی بروی...با هم می رویم...تا من در غربت نگاهت اسیر نمانم... حال می آیی؟
هر شب ...در همان جای همیشگی... شاممان را با هم می خوریم... کمی قدم می زنیم...از گذشته می گویم برایت... و تو فقط به حرفهایم گوش می دهی... و سری تکان می دهی... هنوز نرفته است...این خاطره وفادار مانده است...
یعضی وقتا... از دنیای برفی بیزار میشم... آنقدر که خسته می شوم از صدای بغض آسمان... دیگر می خواهم... دنیا را خط خطی کنم ...خاطره ها را پاک کنم... برای خودم دنیایی بسازم پر از گل...گلهایش یاس باشد و رازقی... دیگر می خواهم شقایقی نباشد در دنیایم...
گاهی نیاز داری به یک آغوش مهربان...که تو را مست کند از عشق... در اوج غم و اندوه...سیرابت کند از شوق و سرور... و نگاه کنه توی چشمات...و بگه تنها آغوشت جای امن من است...
نمیدانم... در کدامین جای این عالم تو را جای گذاشتم... تو رفتی...یا اینکه من تو را گم کرده ام...نمیدانم... در کجای این آسمان پنهان شده ای... لعنتی...بیا دارم خودم را هم گم می کنم...
آهـــای غــريـبه…؟ کنــارش مــي نــشيـنی ودستانش را گرم می کنی... بــا چــند جمله عاشقش می کنی...و نگاهش را می دزدی از خرابه نگاهم... راستی من هم مثل تو ...روزی غریبه اش بودم... مثل تو ...برایش زیر باران چتر می شدم... مثل تو...برایش از شقایقها می گفتم... اما...مثل تو نبودم غریبه... چون اون تنها عشق من بود... چون نفسم به نفسش بند بود... چون...اون همه زندگی من بود... غریبه...مبارکت باشد...هر آنچه در او می بینی... که هر چه هست...همه زندگی من است...
میخواهم تا بیكران خیال ...باعشقت سفر کنم... به دنبال واژه ای هستم...که نگاهت را به میهمانی چشمهایم دعوت کنم... و تو همچنان در نگاه عاشقم...برقصانی شقایقها را... . من بنوازم برایت...از عاشقانه هایم...
ببین...من هنوز خوابت را می بینم... هنوز گاهی یواشکی می بوسم لبانت را... هنوز با تو در کنار ساحل قدم می زنم... هنوز یواشکی خودم را گول می زنم... که تو داری برایم آواز میخوانی...