با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
شاید تو… فریاد سکوت خسته من باشی... تو را نمی بینم...اما میان نوشته هایم احساست می کنم... شاید تو …. فریاد قلبم باشی... که هر سپیده می آیی...و تا شامگاه تو را نفس می کشم... شاید تو...شاید تو...باز هم شاید تو...
خوابیدن میان آغوشت... و برخواستن در میان چشمانت... دیدن لبخند ت... و نوارش گیسوانت... سرت را میان آغوشم پنهان کردن... و دزدکی گریستن...و از شب گله کردن... و از رویاهای غریبی گفتن... و رفتن و رفتن...
شبانه هایم...را با تو می گدرانم...با یادت و با خاطراتت... ترس از سنگینی پلکهایم...که مبادا به خواب روم... و آنگاه تو بیایی...و من نبینم نگاه عاشقانه ات را... که چگونه از دور میبوسی لبانم را...
دلم یک عاشقانه آرام می خواهد... بنشینی...رو در رویم...چشم در چشم...نفس در نفس... تو گله کنی...و من اشک بریزم... تو از غم بی کسی بنالی ...و من از غم دوری تو...
همیشه باید کسی باشد...که شبها بر بالینت بیاید...و اشکهایت را با احساس پاک کند... وقتی کسی نیست...که لرزیدن چانه ات را بفهمد...که بغض دارد در گلویت بیتابی می کند... بگذار آسمان بتالد ...ابرها بگریند و ماه بخواب رود...و من اینجا آرام آرام جان بکنم...
کنار خستگی شبانه ام...دقیقه ها را کنار میزنم...و به ماه می نگرم... اما چشمانم...هی بهانه تو را می گیرند... اما از ابرهای سرگردان خبری نیست...تا اشکهایم را به استقبال آمدنت بفرستم... مانده ام...تنهای تنها...فقط هی بهانه تو را می گیرم...از آسمان...
خیالت رویا به رویا...در خواب شبانه ام ...مثل نسیم جلا میدهد روانم را... و می پیچد در فضای دلم ...عطرو بوی تو... بگو کجا بجویمت ...ای بی نشان ...که راه را گم کرده ام...
زمان چه شتابان می گذرد بی تو... بدون توجه به غمهای بزرگی... که در سینه جا خوش کرده اند... و خاطره های کوچکی ...که حداقل می توانند... تحمل بی تو بودن را آسان کنند... اما مگر می شود...گاهی چشمهایت...و گاه لبانت...و گوشه ای نفسی از تو جا مانده است... و من بیقرار ...فریاد میزنم...فاطمه...فاطمه...فاطمه... و تو در جواب ...فقط بغض میکنی در نگاهم...
از دور می آمدی... چشمهایم شروع به باریدن کرد... آرام و مست نزدیک شدی...مرا در آغوش گرفتی... و سر به شانه هایم گذاشتی...و اشک عشق را سرازیر کردی... و چه حال و هوایی بود...میان جنگل عشق... و چه رویایی خیسی بود ...در نگاه بی روحم...
ببین...با تو و در کنار تو... کمی نگاه عاشقانه... مهِ جنگلی و کمی تاریکی ِ محض... نوری از ماه...و کمی مستی چشمانت... تو باشی و من...تنهای تنها...و دیگر هیچ... دنیا هم ارزانی خودشان...
میگویی... نسیم بر شمیم تو خوش آمده... میگویی ...خاطره ها را تکاندی بر امواج دریا... میگویی... فراموشم کردی... حتی نامم را...باشد...شایدروزی ...گذرت به جنگل چشمانم بخورد
باران میبارید از سر شوق آسمان......و دستانی لرزان ... دزدکی تنی را نوازش می کند زیر باران... آنگاه محو تماشا میشوم...مست می شوم در بوی عطر نفسهایش... و حس سوزش سرما گم می شود ... در گرمای آغوش پر ازعشقش... و من نفس نفس می زنم...در سرزمین نگاهت...
وقتی می خواهم برایت درد دل کنم... از ضعـف هـایـم... از دردهـایــم...از غم غریبی...از بیقراری و بیخوابیهایم... برایت نمی گویم...وقتی برایت درد دل می کنم... همه چیز خوب است...به جز تو که همه زندگی منی نیستی...
کنار دریا نشسته ام ...در انتظار چه ؟خودم هم نمی دانم... صدای امواج در تلاتم بادهای وحشی...شلاق میزند بر گونه هایم... و من در انتظار مانده ام...در انتظار چه؟ نمی دانم... یادت می آید ...قبلا با تو...همینجا روی صخره ای نشسته بودم... و تو دستهایت را به دور گردنم حلقه کرده بودی... وبه من می گفتی ببین روزبه...دریا با من حرف می زنه... اما من ...به جز صدای تو چیزی نمی شنیدم...چون صدایت... زیباترین موج زندگی من بود... حال آمده ام...تا دوباره همان خاطره را تکرار کنی برایم...
رو به باد نشسته ام و ...می نوازم برایت... میان دلواپسی شاخه های خشک درخت سیب... پشت سنگینی نگاهی غمناک...کوک کرده ام سازم را برایت... دل اینجا تنهاست... و عشق زیر رگبار خاطره له شده است...
وقت رفتن یادت هست عشقم ... آخرین نگاهت را ...که بدرقه راهم بود خوب یادم هست...گفتی نفس زودی برگرد...عشقم من برگشتم...اما تورا...کجا یافتم...حال همیشه می آیم...باهات سخن میگویم...بهت میگم زندگی...من برگشتم...پس چرا فقط خیالت کنار من نشسته...ساکت و سرد...
سیگاری روشن میکنم...تا آتش درونم را خاموش شود... قلمی خواهم ساخت از انگشتانم......تا غم دلتنگیهایم را تخلیه کنم... پیاله ای خواهم نوشید...با قدح چشمانت ... در نسیم هوایت کوچ خواهم کرد...تا حس کنم بوی نفسهایت را... تو یگانه عشق منی...تو تنها معشوق و معبود منی... دوباره تو را خواهم ساخت...همانگونه که بودی... تا نگاهم ...به نگاه غریبه ای نخورد...و دل مهربانت بشکند...
تو آری با تو ام...میدانی شقایق چیست؟ تا به حال مرگ شقایقی را دیده ای؟ این شقایق زندگی من است... این شقایق قصه های من است... این شقایق نوشته های من است... هر آنچه مینوشتم و مینویسم ... فقط مال اوست و برای اوست... اما شقایق من دیگر آرام گرفته... دیگر صدای ناله مرا نمیشنود... دیگر برایم آواز نمیخواند... من مانده ام و کلی خاطره... میترسم از روزی که خاطره هایش تمام شوند... انگار او مرا هم با خود برده است... شاید من هم مرده ام و خود نمیدانم... او یاس سپید شعرهایم بود...او نگاه عاشقانه رویاهایم بود... عشقم...تو با من چه کرده ای؟ که من در خودگم شده ام... رفتی...اما خیلی زود...انگاری یک رویای شیرین بودی برایم... دیر آمدی و زود رفتی...حال من مانده ام و یک مزار سرد... مزاری که زندگی مرا در خود جای داده است... نفسم...بعضی وقتها شبها ساعت 12شب دلم هواتو میکنه... توی تاریکی سر مزارت میام... باهات حرف میزنم...بهت میگم دلم خیلی گرفته... دلم هواتو کرده...ای همه هستی ام...حس می کنم قلبم هم زیر خاک است... انگار تو مرا هم با خود برده ای...آرام بخواب دلبرم...که همیشه قلبم با توست...
تو...تو اگر باشی... باران هم ببارد...جنگلی از شقایق باشد... و یک خیابان بی انتها ...نگاهی پریشان در کنج خلوت نگاهم باشد... دیگر چیزی نمیخواهم...اما تو...کجا ی نگاهم ایستاده ای که تو را نمی بینم...
چشمانم را باز می کنم...در پشت ساقه های خشک یخ زده آرزوهایم... نگاهت می کنم...به چشمان زیبایت می نگرم...بوی تنت را حس می کنم... یک فنجان چای داغ...دستم را زیر چانه ام می گذارم...تا لذت نوشیدن چند برابر شود برایم... اما تو چه می کنی با من... نگاهم را می دزدی؟ و می روی میان شقایقها خود را پنهان می کنی... حال من چه کنم؟ می دانم پیدایت نمی کنم... فقط یک بار ...وقتی آمدی ...دیگر نرو...تا من سیراب شوم از تو...
ببین...از روزی که بی وفا شدی و رفتی... می بینی...هنوز فراموشت نکردم... هنوز برایت می نویسم...هنوز هم با یادت خاطره می بافم... ببین...حتی هنوز هم چشمانت را زیبا نقاشی می کنم ...
اگر می دانستی...با رفتنت چقدر بیقرار شدم... اگر می دانستی... در نبودنت قلبم بیمار شده است... اگر می دانستی...با رفتنت دنیایم را با خود برده ای... اگر میدانستی...باز هم می رفتی... ای کاش باز گردی...و ببینم چه می کنی با این حصاری ... که دور خود کشیده ام...
وقتی تو نگاهم را دزدیدی...و مرا به اسارت خود درآوردی... در نبودنت...همیشه چشمان ابری ام ...زیر سایه همان درختی که تو را دیدم ... بارانی می شوند و گونه هایم سرخ اناری...
لعنتی... وقتی از تو و خاطراتت لبریز می شوم... نپرس چرا و کجا ؟ برو تمام خاطره ها یم را مرور کن ... تا شاید هنوز یادی...خاطره ای...و یا حتی قطره اشکی... در گوشه چشمت جا مانده باشد...