با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
عشق من...اگر نفسی در سینه است ... اگر دستانم مینویسند از تو...وقتی اشکهایم فقط برای تو جاری می شوند... تو نفس بی رمق مرا جان می دهی...هر چه هستم... فقط برای تو زنده هستم...برای خاطراتی که نصفه و نیمه مانده اند و سرگردان... میخواهم کاملشان کنم...اما چرا تو بر نمی گردی... تمام قلبم خلاصه میشود در تو ... نگاه عاشقم فقط تو را نی بیند... من چه کرده ام خدایا...که اینگونه مرا مجازات کردی...
تو یه آواز قشنگی...میان کلماتی که باد پریشانشان کرده است... امشب نمیدانم چه بگویم برایت...از چه بنویسم... از نگاه عاشقت...ویا از لبان چون عسلت بگویم... هر چه می کنم ...نمی شود فراموشت کنم... چه چیزی را فراموش کنم...صدایت را...نگاهت را...کرشمه ات را...و یا اشکهای چو شبنمت را... مگر می شود تو را نادیده گرفت...مگر می توانم تبسم لبانت را از یاد ببرم... وقتی هیچکس نمی تواند برایم ...تو شود... هر گز فراموش نخواهی شد...عشق ابدی من...
وقتی گیسوانت همچون... پیچکی مرا در بر میگیرد... وقتی ماه از میان دیده ات شب را برایم روشن میکند... خلاصه میشوم در تو و عشقت...وقتی نگاهم میکنی تو... آب میشوم در چشمانت...اما چندیست نیستی... نه پیچکی و نه ماهی و نه چشمانی را میبینم... دارد یخ میکند همه وجودم...بدادم برس...هر جا که هستی...
من گم شده ام... همانجایی که رهایم کردی... راه را نمیدانم...از کجای جنگل بگذرم...تا به تو برسم... لعنتی...بیا فقط راه را نشانم بده... نمیدانم کجای زندگی ایستاده ام... نمیدانم از کدام روزنه بگذرم...تا زندگی را بیابم...
ببین ... قلبی که پشت این غرور مردانگی پنهان شده...دیگر قلب نیست... تیکه ابریست سرگردان...که هر جا رسید ... آنقدر تنگ شد و گریست... این غرور مردانگی من نیست...این صدای شکسته شدن تمام وجود من است...
امروز همه شهر را بدنبالت گشتم... تمام کوچه ها را...جنگل و رودخانه ها را... تنها نفسهایت...بوی تنت...حتی صدایت هم بگوش میرسید... اما تو...هیچ جایی نیستی... دل خوش کرده ام...به یادت که همیشه با من است...
چقدر بی تو خوشم... آنقدر سبراب شده ام ...که حتی با بک لیوان آب مست می شوم... گاه میان آسمان پرواز میکنم...مثل قاصدکی که پریشان شده از آوارگی... و گاه غرق می شوم...میان یک جرعه آب... این شبها گویی...من دنیا را نقاشی کرده ام... فقط اشکهایت را می بینم...که بر غربت من میگریی... وقتی تو نیستی...چه فرقی می کند...روز باشد یا شب... خمار مانده ام از نبود نفسهایت...
راستی یادت هست... راز درخت آلبالو را ...که میوه ای نداشت...دستی کشیدی بر ساقه اش... امسال میوه داد...لعنتی...با گریه نگاهش می کردم...این چیست که آویزه ساقه ها شده است... با خود میگویم...این همان دستان توست...که به درخت جان داد...و خود ت بی جان شدی...
یک صبح دلنشین آفتابی ...یک آغازی در گرداب عشق تو... بوی بنفشه های وحشی را می دهد دنیا...چه بیقرار شده ام بی تو... امشب می خواهم...چشمهایت را در آسمان بدوزم... که همیشه تبسم نگاهت را داشته باشد این دنیا...
انگار همین دیروز بود...تولد 21سالگی تو... همان پلاک با نام روزبه...که به گردنت چه زیبا بود... اما من...چقدر کوچک و نَحیف شده ام... کاش بودی عشقم...حال بی تو تک و تنها...چگونه با امروز کنار بیایم... اولین تولدی که بی تو باید سر کنم...امروز هیچ چیز سر جای خودش نیست... حتی قلب و مغزم...که دارم به خودم لعن و نفرین میفرستم... وقتی دلم تنگ می شود...میخواهم زمین و زمان را بهم بدوزم! وقتی یادت می کنم که چگونه شمع ها را فوت می کردی... بغض چنگ می اندازد به گلویم... و نفس کشیدن را سخت می کندبرایم... تولدت مبارک هستی من...
یادت هست...وقتی بودی... قلبم چه آهنگ دلنشینی داشت... حال بیا دستت را روی این قلب سوخته بگذار... ببین چه حسی دارد...ای صدا برایت تازگی دارد؟ این صدای شکسته شدن تمام وجود من است... از روزی که رفتی...دیگر نه قلبی مانده و نه نگاهی...
وقتی من چشمان تو را ...در آسمان نقش می کنم... وقتی تو عطش مرا ...در عشق تشدید می کنی... من عاشق چشمانت می شوم...،عاشق گیسوانت می شوم... این نهایت دیوانه گی من است به تو...میدانی؟
دلتنگ که می شوم...چشمانم را آرام میبندم...صدای نجوای عاشقانه ات... در خلوت شبانه ام میپیچد...صدای خنده های پر از احساست... همه جا را پر میکند...و من بی آنکه چشم بگشایم... لبخند میزنم و به لوس بازیهایت فکر میکنم...اما...چرا هر ثانیه که میکذرد...صدایت دور و دورتر میشود... و من بی آنکه چیزی بگویم...فقط به یاد می آورم چه زیبا معنی می کنی لبخندم را... آری عشق من... خیالت همیشه با من است...با من زندگی می کند...در پس توی کنج خلوت نگاهم... و چه شیرین است رویای با تو بودن...و در کنارت عاشقی کردن...بازدلم میخواهد با تو ...کنار ساحل بنشینم و سرت را... روی شانه هایت بگذاری... وگیسوانت را تشبیه کنم به امواج پریشان دریا... و صدایت را همسان کنی ...با نغمه آشفتگی صدای امواج...که ترس از اینکه ...به ساحل برسد و باز گشتی نباشد...آری ای معبود من...ترس دارم چشم بگشایم...که شاید تو در کنارم نباشی...و بیقراری من دوباره آغازی باشد...برای سفری رویایی که فقط ...من باشم و تو ...و پایانی باشد برایم من باشم بی تو...این کار هر روز من است نازنینم...
بعدازرفتنت ...میدانی بر من چه گذشت؟میدانم که نمیدانی... میگویم برایت بدان...قلبی که همیشه سرت را روی آن تکیه میدادی... تا صدای آهنگش را گوش کنی...دیگر ملایم و گوش نواز نمی نوازد... بیقرار و نالان است برایت... بعدازرفتنت... برای همیشه نوازش درغم حسرت بی تو ماندن گم شد... و اینجا گنجشکی که هرروزازکنارپنجره ...بامهربانی دانه برمیداشت... تما م بالهایش غرق دراندوه غربت شد... حال من خوب است نگران من نباش...
گهی آرام می آیی...شکوفه بر لبت داری...تو مثل ماه می مانی... میان قلب غمگینم...زلال از برکه می آیی...میان چشم بی تابم...تو قطره قطره می آیی... تو را در خواب می بینم...چگونه مست می آیی...درون بهت چشمانم...تو مثل نور می تابی...
آهای غریبه...تو چه می کنی با من؟ نگاه شب را بر چشمانم می بندی ؟ خواب را می دزدی از خرابه نگاهم... مرا تا سپیده می کشانی...دست و پا میزنم ثانیه ها را... وقتی صدای جیک جیک گنجشکان صبح را به اطلاع میرسانند... بغض میدود در شریانم ...گلویم را چنگ میزند قهر چشمانم... گوشه ای ساکت مینشینم...تا شاید...نگاهی...صدایی...یا حتی خاطره ای را... در میان کاغذهای مچاله شده ام بجویم...غریبه ...از غریبانه من دور شو...غریب می شوی...مثل من... که حتی با خودم هم غریبه شده ام...
لبریزِ شده ام از تو...از عشقت و از تنهاییت ... ببین کابوسِ نبودنت...چه ها میکند با من... گاه قهر میکنم با تو...و گاه شعر میسرایم برایت... مگر با بودنت چه کرده ام...که اینگونه تقاص پس میدهم بی تو...
بعضی وقتا صدایت را گم می کنم... در پیچ وتاب ساقه های شقایقها...میان پیچک های سر به آسمان کشیده... این بار در گیر شده ام...در لا به لای ستاره ها به دنبال تو و صدایت... این در و آن در میزنم خانه ها را...تا شاید نغمه ای...غزلی ...نجوای عاشقانه تو را بشنوم... صدایت به گوشم میرسد...در میان نگاه غریبه ای...که صدایش شبیه صدای تو بود... چشمهایش هم گویی نگاه تو را دارند... چه بازیگوش شده ام...چه ذوقی کرده ام...این غریبه صدای قلبش هم شبیه تو میتپد...
چرا نگاهم نمیکنی؟ چرا حواست پیش من نیست ؟ مگر نمی بینی ...نگاهم دارد بی روح می شود... پاهای لرزانم دیگر توان ایستادگی راندارند... نگاهم کن...بسویم بیا...دستم را بگیر...گونه هایم را نوازش کن... چرا اینگونه می نگری مرا...مگر کفر گفته ام... دلیل نگاه سرت را نمی دانم...چرا دستانم را مثل همیشه...با گونه های گرمت نوازش نمی کنی... دیگر نمی گویم مرا ببوس...فقط مرا در آغوش بگیر...دارد یخ می کند تمام وجودم...
میان ابرهای سرگردان گم شده ام انگار... وقتی ... آن خیالی که از دوست داشتنن تو...برای خودم ساخته بودم... حال بی باران مانده ام...فقط ...گاهی... بادی ...تکانم می دهد...
رفـتـــی... اماروز هایم بی تو ...دیگر شبی ندارند...مگر تو که هستی... که اینگونه فلک را در مشت گرفته ای... ببین...من شبم را گم کرده ام...میخواهم فریاد نبودنت را سر دهم... اما بغضی میان چشمانم مانده است... بگذار شب فرا رسد برایم...تا ببینی چه فریادهایی را بلدم...
صبـح تا نیمه شب منتظـرم... همه جـا مینـگرم...بغض را می بلعم... گاه با ماه سخـن میگــویـم... گاه با رهگـذر خسته دلی...خبر ی میگیرم... راستی گمشده ام کیست؟ در کجا میروید...نفسی ست یا که گلیست... یا که مثل یه پرنده است...در پی مشتی دان...از بر بام کسی... بر لب بام دگر میخواند...
وقتی خبری ازت ندارم...دنیا را گم میکنم... نفس کشیدن را فراموش می کنم...قلبم می ایستد... اما وقتی زنگ میزنی... دنیا یم پر شور می شود...از شوق صدایت ... پرواز میکنم میان ستاره ها...گویی صدایت ترنم زندگی من است... پس لطفا جوابم رو بده لعنتی...
وقتی دلتنگ می شوم...بگو به آسمانت ساکت باشد... حرفی نزند میان حرفهایم...اشکی نریزد در لا به لای اشکهایم... بغضش را رها نکند...در حوالی بغض من... میخواهم امشب...یه دل سیر فریاد بزنم...و اشک بریزم در آسمان دلتنگیهایم...