با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
وقتی از کنارم گذشتی...جواسم پرت شد... چشمانم مات...لبانم بی حس...قلبم ایستاد... تو چه می کنی با من ؟بازیم میدهی...یا اینکه عاشقم میکنی... وقتی از کنارم میگذری...حواسم را پرت نکن...قلبم را با خودت ببر...
تو گاه سکوت می شوی میان کلامم... هستی... اما دیده نمی شوی... شاید تو … فریادی میان بغض خسته ام... نیستی ...اما تو را نفس می کشم... گاه تو را می شود دید... بی آنکه ...چشم بگشایم... تو که هستی...چه هستی...میان خاطراتم چه می کنی؟
بیا نزدیک خاطراتم بایست... آنقدر نزدیک شو...تا بوی نفسهایت را حس کنم... ﺗﺎ ﺑـــﻮﯼ ﻋﻄﺮ ﺗﻦت ﺑﭙﯿﭽﺪ در مشامم... بیا ...باز هم نزدیک تر...میخواهم گرمی آفتاب را بر تن یخ زده ام حس کنم... باز هم نزدیک تر بیا...میخواهم همه را یکجا داشته باشم... ستاره...ماه...آسمان...دنیا...همه هستی را... دیگر بس است...نزدیک نشو...تو میان قلب تب دارم چه میکنی... که صدای غم دار قلبم ... شقایقها را به گریه وا داشته...
وقتی داشت می رفت...لبخندی بر لب داشت... و گفت...عشق تو طعم کشک رو میداد...گاه ترش بود و گاهی شور... رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد... امشب دارم به افتخار ش...شراب مینوشم...تلخ تلخ...تند تند...تیز تیز...تا گلویم طعم عشق را بگیرد...اما پر شدم از بغض...پاهایم میلرزند...دستانم به رعشه افتاده... چشمانم خمار شده اند انگار...بیقرار شده ام برایت... حال برمیگردی ؟؟؟
ببین...واژه های چشمانت... قافیه از شعر هایم را میدزدند... وقتی به چشمانت می نگرم...غزل هایم گل می کنند بر لبانت... همیشه پیدا می شوی...در لا به لای خاطراتم... اما وقتی نیستی ... قلم در دستم می لرزد...هر چه مینویسم... فقط نام توست...
ســر زده و بی خبر بیا این بار... تلنگری میان دلتنگی ...وکمـی آشفتگی بــــد نـیست … آن وقــت …آرام سر به شانه ات بگذارم... و بغصهایم را میان خلوت نگاهت رها کنم...
وقتی نبض ماه در چشمانت میخزد... وقتی صدای باران رااز لبانت می سراید... وقتی بوی گلها در نفسهایت بیقراری میکنند... آن وقت است که … گل بوسه های زندگی بر گونه ام...مینشیند و ستاره ها را میرقصاند...
این روزها دلم هوای دریا کرده است...رها شوم میان موجها... که ترنم صدای فریادش نوازش میکند روحم را... دلم هوای روزهایی را کرده است...که من و تو مست پرشور... روی شن ها میدویدیم...و جای پای عشق را ثبت می کردیم... اما بی تو مگر می شود به ساحل رفت...بی تو دوید و عاشق شد... مگر می شود دوید...می شود رقصید...می شود عاشق شد...می شود خاطره را بغل کرد... فقط می شود تنهایی...نشست و گریست...
منم تنها...در این جنگل نمیدانم تو میدانی؟ مرا گفتی بیا هر وقت دلتنگی... دلم تنگ است...نگاهم زرد و بیرنگ است...نمیدانم تو میدانی؟ تو گفتی دل که تنها شد...اشک جاری شد...عشق بیتابی کند در تو...که می آیی؟ نمیدانم تو میدانی...که من اینجا تک و تنها...در این سرما پریشانم... بیا عشقم...بیا من سخت دلگیرم...بیا من درتب و تابم...نمی تابت دگر ماهم...
همیشه مرا به انتظار غروب آفتاب میکاشتی ... همیشه گلهای رازقی را به انتظار باران میزاشتی همیشه خورشید را به خجالت وا میداشتی... و من همچنان دروغهایت را باور دارم... و من کماکان ابرهای سیاه را بخاطر پنهان کردن آفتاب سرزنش میکنم... با تو ام عشقم...چترت را کنا ربگذار...بگذار باران خیسمان کند... بگذار اشکهایم با قطرات باران جاری شود... قدمهایت را آهسته بر دار...نگذار احساسم دگرگون شود... چه حس نابی دارم من...انگشتانت گوئی میخواهند تمام جسمم را تسخیر کنند...اما تو چندیست مرا تسخیر کرده ای...به همان پرستوهائی که همیشه مرا به یادت تو و به آهنگی که با شنیدنش دزدکی اشک میریختی...میدانی کدام آهنگ را میگویم... از لحظه ای که رفتی بارون داره میباره... این دل دیگه توان رفتنتو نداره... از لحظه ای که رفتی ستاره سرنگونه، آینه عزا گرفته، دلت ترانه خونه... از لحظه ای که رفتی دنیا رو شونه هامه... اندوه رفتن تو هر ثانیه باهامه... نزار عشقم...نزار امید و آرزومونو ازمون بدزدند... همیشه عاشقت میمانم...برای همیشه توی قلب من جای داری... حالا تو هی به دروغ بگو من هم همینطور...من هم مثل همیشه باور میکنم...
رو در رویم بایست...نفس در نفس... نگاه در نگاه...بغض در بغض... حرفهایی بزنیم ناگفته... من بگویم و تو نگاهم کنی... تو لب بگشایی ...و طراوت یاسها مستم کند... و آرام آرام تو را میان آغوشم جای دهم...قبل از اینکه از خیالم بگذری...
چشمهایم بدنبال کدام محبوبه شبی سرگردان مانده اند ...پیدایش نمی کنم ...انگار در همین حوالی بود.... همین نزدیکی ها در کنار آن کلبه ...شاخه های خشک درخت انار...و کلاغهای سیاه شاهد بودند...شالی بر سر داشت...اندام قلمیش خوب یادم هست... چشمهایش گوئی ساختگی بود...نگاهش مستم میکرد....گذرم که به آن حوالی می افتاد...از دور صداي دلنشینش را می شنیدم ... که من را می کشید سوي خود.طلسمم می کرد .... به خود که می آمدم آنجا بودم... در کنارهمان کلبه...صدای آوازش عاشقترم میکرد...همیشه تنها بود...درست مثل من ......آوازش همیشه از دل بود و برای دل... شکایتی نداشت از هیچ کس و هیچ جا... و این چه غریب می نمود براي من... که از همه کس و همه جا دلگیر بودم .... امروز آمدم با این قصد که بپرسم او کیست... از کجا آمده؟ اینجا چه می کند... نمی دانم پیدایش نمی کنم جایی همین حوالی بود .... در کنار آن سرو بلند...میان شاخه های گیلاس...بویش را حس میکنم...صدایش را میشنوم... اما چرا او را نمیبینم...صدایش میکنم...محبوبه...محبوبه شب...محبوبه شبم بیااااااا
گاهی ...زانو در بغل می گیرم...به عکسهاش نگاه میکنم... و گاه با خاطره هایش بازی می کنم... ترسم از اینه...روزی این خاطره ها هم ...مرا فراموش کنند... اونوقت اوج دلتنگی من...یاد چشمان زیبای توست... که دیگر نمی توانم نقاشی کنم...نگاه عاشق تو را...که چگونه می نگری مرا...
گله دارم...و حسرتی عمیق از آنکه ... به قلبم خواستن آموخت... و درد را آویخت بر پوست تن عاشقم ...و با تاولهای دردناک داغ بی کسی پوشاند ... دلتنگم برای کسی ...که فرصت اندکی برای خواستنش ... و برای داشتنش بود ...و عشق را در قلبم فقط حصر خودش کرد و رفت...
تو دلتنگی را از مرزهایی دور... کشاندی و مرا وادار کردی... به دست خویش از کسی که ... دوستش دارم کنده شوم ...نمی دانستم در آن سوی مرزهای تو ... دوست داشتن گناه است...عاشقی حرام است بر من... حق من نیست که اینگونه ...به آتش گناهی که عشق ... در آن سهمی داشت بسوزم...و تا آخرین دم...طعم عشق را جزبا او نچشم...
وقتی به تو فکر می کنم...عاشقی در من زنده می شود... در نوشته هایم ...وقتی به اسم تــو می رســم... لبــانم از عطش نفسهایت بی تابی میکنند...اما وقتی... به تـــو که میرســم نگاهم پریشان...قلبم به شدت میتپد از عشق... تو با من چه کرده ای نفسم...که این گونه بیقرار میشوم برایت...
چرا نگاهم نمی کنی تو... مگر نمی بینی ...بی تو با بغض چگونه در گیرم... تو چرا نمی بینی...چگونه پا هایم در این خاک مانده است... ببین دیگر توان آمدن بسویت را ندارم...چه سنگین میشوم بی تو... من این روز هایم را فقط باخته ام ...فقط گذشته از کنارم روز و شب... پس تو کجایی؟چرا به دادم نمیرسی ؟
ببین تو بی بهانه رفتی ...و مرا همچنان در انتظارِ بهانه کاشته ای... بهانه ای میخواهم...از جنس گریه...اشک باشد و دلتنگی... تو باشی و...دستان مهربانت...که نوازشم کنی...
باز هم زمستان... ترس تمامِ وجودم را فرا گرفته است... در زمستان بود که رفتی...تنهایم گذاشتی با کلی حسرت... با انبوهی خاطره...اما امسال...دلواپس خاطره هایت هستم... میترسم آنها را هم از من بگیری...در یکی از همین روزها...
وقتی صدایم میکنی... در تب لحظه های بی تو میسوزم... بی تو بوی خاک میدهد تنم...وقتی صدایم می کنی... دلشوره نداشتن تو آزارم میدهد... چرا صدایم می کنی...وقتی قرار نیست تو را داشته باشم...
وقتی در کویت سرگردان می مانم... گاه دلتنـگ می شوم ...دلتنگ تر از ابر سیاه... گوشه ای می نشینم...حسرت ها را یک به یک ورق می زنم... می شمارم غمهایم را...و باختن ها وصدای شکستن را... مثل رها شدن...میان تند بادی که بر خلاف میوزد...
تو راحس میکنم ...هروقت یاد موهای پریشانت می کنم... همیشه مات می شوم...آن دم که با چشمان زیبایت مرا دیوانه می کردی ... من از شوق تماشایت... نگاه از تو نمیگیرم... تو زیباتر نگاهم کن...من هم آرام می میرم... تمام حس من با تو...تمام آنچه می بینم... همه عشق است برای من...برای تو نمی دانم...