با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تو نمی دانی چشمانت با من چه میکند... وقتی نگـــاهم میکنی ...چنان قلبم از شیطنـت نگــا هت میلرزد... که نمیشود نفس کشید... چقدر زیبـاست غنچه لبانت... و گودی گونه ات...فقط باید مست نگاه شد... همان کافیست...برای عمری جان دادن برایت...
تو چه میدانی ...در نگاهت چه می بینم... چه میدانی...در نفسهایت بدنبال چه هستم... لبانت را اینطور غنچه نکن... داری دیوانه ام میکنی...با پریشانی گیسوانت...
تو مرا تسخیر کرده ای... در روحم جاری شده ای... از وقتی بار سفر را بستی و رفتی... روحم را با خود برده ای...و تن خسته ام... مدام پرسه میزند کنار ت...تا شاید برخیزی و مرا درآغوشت جای دهی...
وقتی میخواهم ...تو را بیاد بیاورم... تا دست به قلم میشوم...ترسیم کنم تو را...می بینم... نمی شود بارانی را بکشم که شبیه اشکهایت باشد... شکوفه ای را نقش کنم...که شباهت لبخند تو باشد... و هیچ نیسمی را نمیشود وصف کرد...به بوی نفسهایت...که جان میداد به تن خسته من... حال که نمیشود...نه دستانی کشید ...و نه تبسمی را وصف کرد...و نه نجوای صدایی شنید از تو... پس چرا شبها... فقط یک دم می آیی...و سپیده را برایم نقش میکنی... این است عشقی که میگفتی؟ میگذاری مرا...در تب ثانیه ها بسوزم؟ مرا به بغض ابرهایی می سپاری... که خود را به پشت ماه پنهان کرده اند... که فقط چنگ میزنم گلویم را...باشد عشقم...من به همین عاشقانه هایت هم دلخوشم... فقط یادت باشد... بی تو...اینجا جهنمی برای خود ساخته ام...
آغازی در زیر باران...بارانی که تراوش اشکهایم را نوازش میکرد... می خواهی بروی... و ببری باز این هوای پرخاطره را... حالا حس میکنم...تشنگی گلها را...که نگاهشان به ابریست... که به آهستگی می رود...و می برد عشق را با خود...
مي توان دلتنگ شد...دلتنگ یک باد صبا... میتوان در قطره گم شد...گم شم از اشک خدا... مهربان و بي ريا گر بوده ام قلبم شکست... روز و شب جا مانده ام من ...در میان واژه ها...
راه کوی دلبرم را بسته اند... مانده ام تنها دو دستم بسته اند... باده ی ما ساغری بی تو نداشت... عشق مابی چشم تو مستی نداشت... دل ز جام چشم تو شد می پرست...می پرستم...می پرستم...مست مست...
تو از کجا آمده ای سر راهم...که اینگونه راهم را بستی... بن بست قلبت ...و نگاه بی تابم...چه سر در گم شده اند... متحیرمیان یاسهای وحشی...که اینگونه بی تاب شده اند ... تو آن سو...و من این سو تو را در آغوش میکشم... و ذره های وجودم ...تو را به رقص می آورند سروده هایم...
از تو ممنونم... که تمام دفترهای خاطراتم بخاطر تو ورق می خورند... تو از همان لحظه ای که... در کنار کلبه آرزوهایم... به نظاره دردهایم ایستادی... تا برایت از دلتنگیها و دردهایم بگویم... و تو مدام لبخندهای تلخ مرا ...در قاب شکسته قلبت آویزان میکردی... و تبسم شیرین نگاهت جان میداد...به روح خسته ام...ممنونم ازت... تو بدان که دیگر... واژه ای برای سرودن ندارم... دوستت دارم مثل شعر تازه ای...که نوازش میکند قلبم را... و تو... رویای خیس لحظه هایم...مرا درک کن...تنهایی مرا ببین... که چگونه ورق میزنم تو را...میان نوشته هایم... ممنونم از تو ...و از خاطراتت ...و از تمام نگاه های عاشقانه ای که هرگز از یادم نخواهند رفت...
آمده ام بگویم فراموشت نمی کنم...که اگر نام تو جاری شود بر لبانم... این از دلتنگی من و توست...من که هستم در این ظلمت خیال... تو هم میان باغی از بهشت...پر از ستاره های گردان...و ماه هم که چشمانت را به امانت گرفته... چه میکند خدا با من...یعنی نمیداند این سهم من بوده...چه سخاوتمندی پروردگارم... از من مایه گذاشتی...ممنونم...
راستی شنیدهای ...که این روزها ناخوشم از تنهایی... دیدهای لبانی که نمیخندد ...مثل عروسک شب خیمه بازی... چشمهایم دیگر برق نمیزنند ...دیگر چشمهایم دنیا را زیبا نمی بینند... من این روزها کم طاقت شده ام...صبوری را از یاد برده ام... و مدام ...بیقرار و پریشانم...برای چه ...نمیدانم...
هنوز رها نشده بودی... داشتی میان گریه و درد جان میدادی ... که صدایم میکردی...تا در تاریکی باغ بهشت دستت را بگیرم... اما من خواب مانده بودم... و صدای عاشق و مهربانت را ...که مرتب با ناله نامم را میخواند نمی شنیدم... تو دستت را بسویم دراز کرده بودی...و من خواب مانده بودم... کنار پیکر بی جانت...جان داده بودم قبل از تو...اما من باز گشتم و ...تو بی من رفتی... حال مانده ام در کنار ...دلتنگیهایت...خاطراتت...عکسهایت...بوی تنت... فقط درد و عذاب میکشم...چه میداند روزگار...که با من چه کرد...که اینگونه دارم جان میدهم ...
از آن سویی که می آیی...دلم خوش نیست میدانم ... کسی شاید شبیه رمش چشمانت...چه میدانم نفسهایت شده هم دم ...دمادم میدمم از غم... نمی دانم کسی شاید نمی فهمد... کسی شاید نمی گیرد ... مرا از دست تنهایی ...تو میخوانی فقط شعرم... و میگویی عجب حسی...عجب شوری ...عجب عشقی... عجب احساس زیبایی....تو هم شاید نمی دانی ...نمیدانی چه میگویم...
بگذار میان بغض گلو گیر خویش گم شوم ...شاید کمی آسوده شوم....شاید... بگذار در هیاهوی قاصدکها ...که سراسیمه می آیند بسویم...رها شوم ...شاید... شاید... هزاران گفته ی ناگفته دارم... میان نگاهم...میدانم که نمیدانی چه میگویم...
میخوام بیام به اون دیار...بگو به من کجایی... همون دیار که آدماش...دلاشون خداییست... میخوام بگم غما ی من...فقط نگاه ماه بود... نگاه عشق و جان من...کجای فصه ها بود...
بر سر دو راهی مانده ام... شهر عشق...دیار غم... کدامشان به تو ختم میشود... مانده ام...بیایم سوی غم...یا که بسوی عشق... کجایی تو...که از هر دو سو...بوی عطر نفسهایت را حس میکنم...
بعضی وقتا...خاطراتی هستند...که نه میتونی دورشون بریزی... و نه میشه نگهشون داشت...سرگردانند در افکارت...اونا رو میبری لب رودخونه ... میسپریشون به آب...خیالت که راحت شد که ...همراه با جریان آب رفتند... با خیالی آسوده ...بی هیچ فکر و خیالی...بر میگردی بسوی خانه... اما تا به خانه میرسی...میبینی دم در خانه چه ولوایی برپاست... نزدیک میشی...میبینی همون خاطره ها...قبل از تو به خانه رسیده اند... تا منو میبینند...به بسویم می آیند و مرا درآغوش میگیرند... و هق هق ناله ها شروع میشود...
خسته از راهی بی انتها بودم... تنها در امتداد گیسوانت... دستهایت را بسویم دراز کرده ای...اما من اینجا ...با تلاقی چشمانم گیج مانده ام... صدای قلبم موزون نگاهت شده...تا پر شدن عشق در نگاهت... در انتظار خواهم ماند...
از روزی که رفتی...چشمهایم راهشان را گم کرده اتد... قدمهایم خشک شده اند... بغضهایم تکراری شده اند... ساعت بخواب رفته است... هیچ غریبه ای در این حوالی پرسه نمیزند... از روزی که رفتی...آسمان گریست... و من میان انبوهی از پریشانی خاطره ها گم شده ام...