با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تو..آری تو...شاپرک تنهایی شبهای من... آری با تو ام...شقایق لحظه هایم... تو...تویی که همه وجودم را وقف تو کرده ام... آری تو...رخساره ...یکی از نامهای تو...که دنیا را به رخسارت نمی فروشم... تو...همسرم...نفسم...زندگیم...اما چه بگویم به خدای خودم... که تو را از من گرفت...و من ...تنها...بی آنکه گله ای از کسی کنم... فقط دلم برای تو میتپد...تویی که نیستی...نفس نمیکشی... میان آغوش خاکی سرد... و من اینجا...درون اتاق عاشقانمان...فقط با تو سخن میگویم... بی آنکه جوابی بدهی...بی آنکه اشکهایم را پاک کنی... یادت هست...تا برایم آواز نمیخواندی...خوابم نمیگرفت... حال با ناله خودم به خواب میروم... گاه خودم هم نمیدانم برای چه زنده ام... تو که نیستی...من به امید چه کسی شب را صبح کنم... فردا چه کسی در انتظار من است... اما...چیزی بگویم...فاطمه جانم... هنوز هم صبحها که چشم میگشایم...چشمهایت را در اولین پلک میبینم... و دیگر هیچ...
پیدا کردن شمعی...میان لامپ های رنگین... شکستن شیشه ای بی رنگ و شفاف...بر روی برگهای نم دار گلی خیس... قدم زدن زیر باران...همراه با قلبی پریشان...در افکار پیچ در پیچ آواره شدن... خوابیدن روی ملحفه اتو نشده ...بالشتی خیس ...سقفی پر از خاطره... فرو ریختن آوار کهنه بر سر...خونین شدن از تفکرهای وحشی... برداشتن تکه زغالی ...آتش حسرت تنهایی...و یک فنجان چای داغ... وباز هم تو...در برابر چشمانم...با تبسم نگاهت...و من این سو... با چشمان خیس...و لبی خندان...آمدن خیالت را...به استقبال می نشینم...
خنده ام تا عرش ...گریه هایم بی صدا...تا تو می خندی به رویم ...می شوم مست نگاه... با دو چشم مست و وحشی...من شکارت می کنم... زند گی را در نگاهت ...بوسه باران میکنم... بی وفا...رحمی بکن...دستم بگیر... گر نگیری دست من...افتم زمین...مستی زسر ...بیرون رود...
منتظر بودم بیاید...ساعت ها گذشت... دل شوره و اضطراب...افکار آشفته...ترس از انتظار بیهوده... نگران از وزش بادهای وحشی...رعد و برق سهمگین...همه و همه ترس ترس ترس... ترس از نیامدن تو...ترس از بارش باران...و طوفان ناخوانده...که بشکند شاخه ها را... در و پنجره ها را به هم بکوبد...و عاقبت سقف خانه چکه کرد... چشمانم خیس شد و از خواب پریدم...و تو به خوابم نیامدی...
نوشته هایم را گم کرده ام...اما يک روز که حالم خوش بود... چشمانت را رسم میکنم... شکل پاييز را میکشم... در کنار نفسهایت میگذارم... آنوقت من زمستان میشوم...سرد و سوزان...زخم میکنم نگاهم را... تا فصل بهار...
هنوز حسرت در آغوش کشیدن... برگهای خزان را به دوش میکشم... دست های خالی من...و نگاه ویرانم... تا خزان بعد...در انتظار قاصدکها میمانم... تا شاید...برگی خشک و خسته...گوشه ای پنهان شده باشد...
به آنهایی که مرا شکستند بگویید...لبخند می زنم به دنیا... چون من فقط از کرامت زمین ...و نوازش گرم آفتاب... و خنده ماه ...و شادی ستارگان...فقط یک متر... فقط یک متر کافیست برایم... قبری در دورترین نقطه ... تنها در گوشه ای دنج...بی آنگاه گذری باشد برای کسی... تنها ...از همانجا...بنگرم به شماها...ببینم نفر بعد کیست... شاید آنهم ...قبری بخواهد مثل من...
تنهایی یعنی... یک نگاه پریشان...یعنی اتاقی پر از خاطره... تنهایی یعنی ...دلی شکسته ...روحی سرگردان...تنهایی یعنی... من ...من یعنی سکوت ...سکوت یعنی فریاد بیصدا... تنهایی یعنی ...پنجره های خاک گرفته… اتاق خالی از تو... گاه تنهایی آنقدر تنها ترت میکند...که میشوی هیچ...فقط نفسی که نای بالاآمدن ندارد... تنهایی یعنی مرگ ...
کار هر روزش بود... خانم اجازه برم آبخوری...وقت برگشتن چشمهاش نشان از شادی بود و عشق... روز بعد و روزهای دیگر...آنقدر آبخوریها ادامه داشت تا روزی... خانم ببخشید برم آبخوری...وقت برگشتن ...اینبار چشمهایش خیس بود و گریان... هق هق و ناله هایش نشان از دگرگونیش را میداد... اما روز بعد...خبری نبود...آبخوری نرفت...چند روزی گذشت تا اینکه... خانم معلم نگاهی به شقایق کرد... شقایق دخترم...دیگه تشنه نمیشی...چرا نمیری آبخوری... شقایق چشمهایش قرمز شده بود...بغض گلوشو سنگین کرده بود... خانم معلم آمد نزدیک شقایق... شقایق عزیزم...این است رسم عاشقی... تا الان شقایق قصه ما تنهاست...دیگر تشنه نمیشود...
گاه آنقدر در تو غــرق می شوم... که از نگاهـم به دیگرى احساس خیانـت میـکنم... و گاه به هر سو مینگرم...فقط تو را میبینم در نگاهم... همیشه تو را ...میان نوشته هایم جای میدهم... تا باشی...در همین حوالی...
نگاه زهر دارت کاری بود... چشمانم زخم بر داشتند...وقتی پلک میزدی رو به قاصدکها... ستاره ای که مست نگاهت بود...سیلی محکمی زد به گونه های خیسم... آنگاه ماه عاشقانه نگاهم کرد...بیقرار تبسم نگاهش شدم... نگاهم گاهی به تو...و گاهی به ماه بود... تو حواست جای دیگری بود...و من حواس ماه را پرت میکردم...تا دوباره نگاهت کنم...
دستانش داشت مثل بید میلرزید... رنگش پریده بود...بغضش را داشت غورت میداد... عابرین با شتاب از کنارش میگذشتند... بی آنکه بهش توجهی کنند... دخترک با اندوه ... زیر چشمی همه را می پایید... وسپس بی تردید ...رفت کنار خانه قدیمی ...که پنجره ای چوبی داشت نشست... انگاه شروع کرد به شمارش...یک...دو...سه...چهار...تا 100ادامه داد... آنگاه صدای ترکیدن بغض ابری سرگردان...دوباره او را سر جایش میخ کوب کرد... من هم سرگردان از دیارم...آمدم تا که رسیدم نزدیک همان خانه... چشم در چشم ...نفس در نفس...بغض در بغض... نگاه معصومش چه زیبا بود...نفسهایش بوی عطر یاسها را میداد... دستم را بسویش دراز کردم...دستم را بگرفت...مست مست... نگاهمان به آسمان...قلبهایمان پریشان... سر به شانه ام گذاشت...آرام و بیقرار حرکت کردیم... آسمان راه را برایمان میشست...و بغض خسته ما میترکید و میترکید... وسط گریه هایمان...شاد بودیم...اما اشک امان از ما بریده بود...
خاطره ای هر چند معمولی...دگرگونم میکند... وقتی تنها...بی او نفس میکشم... از خودم خجالت میکشم... اما چیزی از دست من بر نمیاد...جز اینکه در عزایش بنالم...
مـن نــگاه عاشقا نه ات را...بیت بیت کرده ام در نوشته هایم... و تو نوشته هایم را ...عاشقانه در نگاه که میخوانی ؟ وقتی جملات من با صدای تو خوانده شود...چه قافیه هایی به خود میگیرند کلمات... خوشا بحالت...تو که گوش فرا میدهی به صدای دلبرم...
ببین لعنتی دلربای من... اگر بیـایی...حتی در میان رویاهایم و یا خوابم... این خـون دل خــوردنها ...و این بغضهای گره خورده در گلو را... به حساب تو نمیگذارم...چیزی را تلافی نمیکنم...اینبار... آنقـدر عاشـقت میکنـم ...آنقدر برایت شعر میسرایم... آنقدر تو را درآغوش محکم میفشارم...که دیـگر نتوانی برگردی... اینبار دیگر فرق میکند... یا من تو را پیش خود نگاه میدارم...و یا تو مرا با خود ببر...
یادت هست...اشکهایت را با لبخند جواب میدادم...اما حال همه... بغض مرا به مسخره گرفته اند... گریـه هایم را نمی فهمد کسی... خودم را به کودکی میزنم... چندیست...گریه هایم کودکانه...و بیصدا شده است... اما هر وقت گونه هـایم خیس می شـود...حس دستانت را بر سرم حس میکنم... می فهمـم تو را...حس میکنم نفسهایت را...چندیست در من زندگی میکنی... اما گریه هایم ...غصه هایم...عذاب هایم...بی تابی و بیقراریهایم... تاوان کدامین گناهیست که پس میدهم... .
ماه ها گذشت... از بی تو زندگی کردن...اما هنوز درگیرم با خود... تپش گرم ترین خاطره ها... می فشارد قلبم را... و به تمام ثانیه هایی ...که بی تو گذشت... و به بی تابی قلبی که شکست ...تو بیا آفتابی شو... بر این غنچه نشکفته خسته بتاب... تو بیا در این بن بست بی پایان... همچون حس غریب تپش آینه ها باش...بتاب برمن...بتاب که در این دوزخ لعنتی... راه را گم کرده ام...
شاید تو...خلاصه شده ای در من... گاه سکوت می شوی میان حرفهایم... و گاه فریاد میشوی در لا به لای نوشته هایم... همیشه تو را احس می کنم ...در میان نفسهای خسته ام... و گاه گم میشوی ...در هیاهوی قلبم ...
پــرواز در آسمان خیالت...در میان ستاره ها... و آنگاه سقوطی...میان آغوش گرمت از ارتفاع چشمانت... رهایم نکن...محکم تر...گرم تر...عاشقاه تر... مستم کن...با نفسهایت...
انگار تو ساخته شدی...که من شاعر شوم... تو خلق شدی...که من فقط برای تو بنویسم... خودت...نامت...نگاهت...چشمانت...موهایت...همه ساختگی بودند... یا اینکه خالق تو را اینگونه نقاشی کرد... که مرا عاشق تر کند...خودت...نامت همیشه گره خورده در وجودم... میبینم تو را...میشنوم صدایت را...حس میکنم لبانت را... هر وقت...آهنگی...نگاه عاشقی...صدای دلنشینی...بوی بهاری...حس کنم... در من زنده میشوی تو...
وقتی عاشقانه نگاهم کردی...و گفتی تا آخرش هستم... زندگی را با هم میسازیم...خشت خشت و برگ برگ... چه عطر روح نوازی داشت نفسهایت... حال من...در کنج خلوت اتاق...خودم را از چشم همه پنهان کرده ام... نبینم زندگی را...که بی او چگونه میگذرد...
شاید برایت عجیب باشد...این روزها آرام گرفته ام... خودمانی بگویم... به آخر خط که برسی ...دیگر برایت فرقی نمیکند... کجای زندگی باشی...فقط میخواهی بروی...
همیشه که نباید...در انتظار چلچله ها بود... قناریها هم در پشت پنجره... کلبه ما برایمان آواز میخوانند... گاه باد هم مینوازد برایمان...رقص اشکهای شقایقها را... آنگاه لرزش شکوفه های گیلاس...عطر شمیم عشق را...پخش میکند در نفسهایم... و تو ای زیبای خفته عشق ...برخیز و ببین...برایت سبد سبد ستاره آورده ام...