با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
نه میشود محاسبه کرد...ونه قابل شمارش... حتی نمی توانی میزانش را بگویی... بی انتهاست ... تا انتهای سرنوشت... تا وقتی هستی ...در امتداد زندگی... وقتی تو خاص من باشی...زندگی من خاص تو میشود...میدانی؟
دست به کمر ایستاده ای...شانه بالا می اندازی... و میگویی مرا ببوس؟ مگر میتوانم ببوسم لبانت را ...بی آنکه مست شوم... مگر میشود دستانت را ببوسم...و گرمی دستانت لبانم را نسوزاند... باز هم میگویی مرا ببوس؟
تو میدانی...به عشق تو صبح ها ...چشمهایم را میگشایم... به عشق تو نفس میکشم...به عشق تو می نویسم... به عشق و با یاد تو ...شب ها به خواب میروم... ببین چه عاشقانه مینویسم برایت... تو هم عاشقانه بخوان...و عاشقانه بمان...
نشسته ام با خاطراتت... نوشته هایم را به هم میچسبانم... از سویی در انتظار قاصدکی هستم ...که از طرف تو بیاید... و از جانبی چشم به آسمانم...که چشمانت را ببینم... اما...آسمان ابریست...و بادی نمیوزد... یعنی ...نه قاصدکی و نه چشمهایت... فقط مینویسم...زندگی...وقتی تو زندگی منی...غیر از این چه بگویم...
چــه مـی دانی تو...من هر روزم خلاصه میشود... در نوشته هایی که ...فقط خودم معنایشان را میدانم... نمیدانم شاید هم...من زندگی را گم کرده ام...و نمیدانم...
وقتی تو از کنار من بی تفاوت عبور میکنی... نگاهم دنبال سایه ات میماند...شاید برگردی و در آغوشم بگیری... ساعتها میمانم...مثل مترسکی که باعث وحشت پرندگان میشود...
میدانی...دلم برات تنگ شده ...و قتی یادگار نگاهت ...در عمق آرزو نشسته... صفای وجودت...در کنارم خالیست...هنوز در گوشه قلبم...نشسته ای و مینگری... به نوشته هایم...به غزلهایم...و حتی به خوابهایم... تو خلاصه کرده ای مرا...دریک نگاه عاشقانه...که مشتاقانه مینگرد تو را...
به اسمت که میرسم...تمام حرفهایم خلاصه میشوند در تو... به نامت که میرسم...همه نوشته هایم را فراموش میکنم... انگار حرفهای زیادی بلد نیستم ...انگار فقط تو و خاطره هایت ... هجوم آورده اید به افکارم...من تنها چشمان تو را می بینم... وگوشه ای از لبخندت ...دیگر از عشق...چیزی نمی دانم...
هنوز حضور تــو ...در میان خیالم باقیست... همیشه یادگارنگاهت... در بیکران تنهای من...دلم را به شوق رقص شقایق دعوت می کند... اما من رقص را نمیدانم... اما خوب بلدم شعر شقایق سر دهم... پس من میخوانم...و تو برقصان شقایقها را...
نوشته هایم گـاه...هیچ معنا و مفهومی ندارند برایت... و گاهی همین گنگی کلمات...تو را تا مرز جنون میکشاند... بی هیچ حرف اضافه ای...و هیچگونه واسطه ای... وقتی به خودت می آیی...با هر جمله ای ...عاشقی درونت را فرا میگیرد...
داشت میرفت برای همیشه... گفتم نرو...نميتونم فراموشت كنم...گفتم نرو بی تو میمیرم... برگشت...با نیم نگاه بی روح...با لبخندی سرد... دستی تکان داد و رفت... حال چندیست دارم...دست و پا میزنم ...جان میکنم...میمیرم...
زیر باران بودیم...ميدانستم مي خواهد چيزي بگويد... منظور نگاهش را درک کردم...بی آنکه چیزی بگوید... من هم گفتم چیزی بگویم...اما اون با نگاه زهر دارش...مسمومم کرد... زبانم بند شد...بغضم در گلو سرگردان ماند... من ماندم و تپشهای قلبم...که او نمیشنید صدای قلبم را... پاهایم سست شد...نگاهم در حسرت یک نگاه باقی ماند... و آرام آرام در هم شکستم...ویران شدم...ویران...
چه صدایت کنم...وقتی دستان نوازشگرت... نسیم نگاه بیقرار و خسته ام را ...چون گلبرگی در لا به لای غنچه مینوازد... آنگاه این نگاه بیقرار ...و آن عشق وحشی مرا رام میکنی...چه خطابت کنم... تو نسیم خاطره های منی...
وقتی بغض میکنم...بگو درکجای زندگی تو گم میشوم... که خاطرات تو همه در من خلاصه می شوند... شبها که بغض می کنم... دنیا سکوت می کند... ابر ها بغض میکنند...آسمان میگرید...ماه ناله هایش را سر میدهد.... وقتی که بغض میکنم...در نگاهت سقوط میکنم...زمین میخورد قلبم... در کوی لاله ها پریشان میشوم...در بن بست گریه زانو میزنم... اشکهایم را ...دانه دانه میشمرم...وقتی بغض میکنم...باید از من ... شعر سرود و غزل خواند...و مرثیه دکلمه کرد...وقتی بغض میکنم...تنهاییم را بیشتر حس میکنم...
تو نگاه کن و من نگاهت میکنم... همین کافیست برای آرامش قلبهای بی قرارمان... وقتی نگاهم میکنی...دنیا می ایستد...ابر سرگردان میشود... ماه خود را پنهان میکند...ستاره ها چشمک میزندد برایمان... وقتی نگاهم میکنی...نفسم میگیرد...قلبم کند میزند...پریشان میشود نگاهم ...
وقتی حس حسادت تو گل میکند...محکم تر تو را در آغوش میگیرم... هرگز رهایت نمیکنم ...تا اینکه آرام گیرد قلبت ...هیجان نفسهایت دیوانه ام میکند.... وقتی احساس آرامش میکنی...
کاش شانه ای بود...کاش صدای دلنشینی بود... کاش ابری بود ...و کاش بغضی بود... لعنتی زمینم زدی...به خاک فتادم...تو مگر که بودی... که اینگونه عاجز شده ام از ایستادگی...
اسیر مانده ام در قامت نگاه ماه... فریادی دارم در راستای نجوای ستاره ها... آغوشی مرا می خواند...دستهایی در انتظار... دستهایش همچنان در تبلور خورشید... گرما بخش تن خسته ام می شود... چشمانت...نگاهت...مژگانت... پریشان می کند نگاهم را... ای سپیدی کوی خیال... و ای مستانه کرشمه شاپرکها... تویی آواز عاشق شقایقها... در امتداد جاده ای...که قاصدکها سرگردان مانده اند... زانو در بغل ...چشم براه ... در جنگل نگاهت نشسته ام...ماه من کجایی...
همیشه میگویی دنیا زیباست...بخند که دنیا بهت بخنده... الان شدم مثل همان ...حکایت آن مرد ...که نزد روانپزشک رفت... و از غم بزرگی که در دل داشت گفت ... دکتر لبخندی زد و گفت... برو به سیرک ...آنجا دلقکی هست...که آنقدر میخنداندت... تا هر چه غم داری فراموش کنی...وآن مرد با لبخند تلخی... رو به دکتر کرد و گفت...آخر من همان دلقکم...