با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
وقتی پای درحریم دریا میگذارم ... موجهای به استقبالم می آیند... دریا آغوش بازمیکند ...و من چون عاشقی سرگردان...موجها را به آغوش میکشم... چشمایم را می بندم...گوش به نجوای دریا می دهم... دریا عاشقانه هایش را برایم میخواند...و من غوطه ور میشوم در غزلهایش... بی اراده تسلیم ترنم موجها میشوم...و غرق میشوم در عشق... و غرق میشوم...غرق میشوم...غرق...
وقتی پای درحریم دریا میگذارم ... موجهای به استقبالم می آیند... دریا آغوش بازمیکند ...و من چون عاشقی سرگردان...موجها را به آغوش میکشم... چشمایم را می بندم...گوش به نجوای دریا می دهم... دریا عاشقانه هایش را برایم میخواند...و من غوطه ور میشوم در غزلهایش... بی اراده تسلیم ترنم موجها میشوم...و غرق میشوم در عشق... و غرق میشوم...غرق میشوم...غرق...
واژه به واژه چشمانت را... لمس میکنم و شناور میشوم در اشکهایت... گم میشوم در عطر خوش نفسهایت...که پروانه وار به درو تو میگردم... از هوش میروم در میان گیسوانت...وقتی پریشان و مست میکند مرا...
انگار دیگر نیستی؟اینجا نمیبینم تو را... دیگر در کنار دلم پرسه نمیزنی... گویی گم کرده ای نشانم را...خانه ام را...و حتی نامم را... کجایی ؟فریاد نمیخواهم ...من فقط سکوت صدای نفسهایت را میخواهم... نگو دیگر مرا نمیخواهی ... نگو وقتی مرا ببینی دلت نمیلرزد ... دوباره میروم همانجا...جایی که روز اول تو را دیدم... شاید حافظه ات باز گردد و بشناسی مرا... من همانم...با همان کوله بار...با همان نوشته های عاشقانه... هیچکس نوازشم نمیکند...کسی تنهایی مرا نمی داند... نگو مرا نمیخواهی...که بی تو می میرم...
انگار...عکست را به سقف آسمان دوخته اند... این روزها...هر جا مینگرم...فقط تو را میبینم... با همان تبسم...با همان نیم نگاه پریشان... ببین...بگو با این همه دلتنگی ...چه کنم...
در اضطراب لحظه های... زخم خورده ای هستم... كه روزهاي رفته در آن بود... نا پیداست عاشقانه هایی... که نیمه کاره ماندند... از هم شكافتم همه خاطره ها را...رفتم میان قلبی که نمیتپد... اما از آنچه در آن بود ...حیران ماندم و پریشان... گوشه ای از آن...خودم را دیدم ...که زانو در بغل دارم... شب تیره به یکباره ایستاد...و من خیره به پنجره کلبه عشق...نقش میکنم چشمانت را... با جنبش برگهای خزان ... پيكر خسته من محو گیسوان زیبایت بود... که به یکباره ...با ران همه چیز را شست و با خود برد... و من ماندم و ...همان خاطره های نیمه کاره...
وقتی رفت...همه دنیایم را با خود برد... خنده ...شادی...زندگی...یاد روزهایی که زیر باران قدم میزدیم میکنم... اشکهایم گونه هایم را سیلی خواهند زد... چشمانم بیتابی میکنند...قلبم میلرزد...دستانم بی حس میشوند... وقتی یادش میکنم... هجوم خاطره هایش...دیوانه ام میکنند...
شايد فکر كني ...میخواهم چند واژه ساده را ...در كنار هم قرار دهم و به تو بگویم... همیشه میخواهم بگویم...اما به دنبال واژه ای میگردم فراتر از آن... نیست جملاتی...که بشود نهایت آنرا فهماند... تنها يك جمله نيست...دنياي لبريز از ناگفته هاست... همين جمله كوتاه...مرا دگرگون میکند...چه بگویم...و چه بشنوم.... همين چند واژه ...رمانی ست سرشار از عشق...پر است از زیبایی و محبت... ساده بگویی...و چه ساده بشنوی...عاشقت میکند... دوستت دارم ...دوستت دارم ...دوستت دارم...
زمانی میبینی... بر باد رفته جوانیت...غرورت... و خود را می بینی در آیینه زمان...که قدم های لرزانت...خسته ات میکند... از سویی میبینی...گام های شتابزده جوانی... که چه عجولانه میرود ...بسوی دردهای سرنوشت... گاهی... سینه ای را به یاد می آورم...که تهی ازعشق و جوانی بود... و گاه پیری مردی ...که غوز کرده زندگی را بر پشت خود... و میفروشد...عشق را...اما نه به اهلش...به متر و ذرع و یارد...چه بگویم... با چه زبانی... رفتن همیشه خداحافظی نیست...تازه زنده میشوی در چشم دیگران... که میگویند...چه مرد خوبی بود...کسی ازش بدی ندیده بود... اما نمیدانند...خودشان روح و روانش را به تاراج برده بودند...
به لب هایم آموخته ام...که هر بوسه ای آتشین نیست... و لب های هر هرزه ای... لایق بوسیدن نیست ... همیشه...تنها طعم یک بوسه را حس میکنم... کسی را که نیست...و بوسه هایش را تا ابد از من دریغ کرده... بوسه... حرمت دارد...باید حد و حریم آنرا دانست... همیشه ...بی تفاوت و با نیشخند بگذر...از کنار آغوش گناه...
نوشته هایم را نذر آمدنت کرده ام... با کمی غزل... و یک مصرع شعر... نمی دانم چرا ... برای چه...مگر تو را میشناسم؟ که اینگونه...یادت...هوایت عاشقت ترم میکند... راه افتاده ام...در میان عاشقانی که گل به دست میروند... اما من... نه نامی و نه نشانی از تو دارم...فقط یک نگاه مبهمی از تو در خاطرم مانده است... نه فانوسی...و نه شمعی...و نه ستاره ای که نشانم دهد تو را... من سرگردان می مانم اگر پیدایت نکنم... تو هم بیا...بین این همه آواره...من یکی از آنها هستم... هر جا که دیدی عاشقی...گم کرده راهش را...بدان که اون منم...
در انتظار بوی عطر نفسهایت...ساعت ها را بی تو سپری میکنم... همین که با هر نسیمی...و یابا هـر واژه ای به هم میریزم... برایم کافیست...گاه...چنان در هم گره میخورد نوشته هایم... که نمیدانم چه بنویسم... تو مرا از رویا به رویا...تا خاطره به خاطره ...خوب میرقصانی... اجازه بده ...کمی نفس بکشم در هوایت... دور نیستـم از تـو...کمی تامل کنی ...اشکهایم را خواهی دید... چه فــرقی میکند ...که بدانی یــا نه...که شعرهایم فقط برای توست... تو که به هوای من نمی آیی...اما من همیشه سر به هــوای توام...
در ترنم لبانت...و نجواهای عاشقانه ات... در گودی گونه هایت...یک زندگی نهفته است... یک عشق جاریست...در نگاه پریشانت...غزلی مینوازد برایم... که در شادی چلچله ها...رقص قاصدکها...قلب پریشانم را گم کرده ام... بر گونه هایم...فرود می آیند شرو شرهای باران دلتنگی... و تو...تنها نگاهم میکنی...و سکوت چشمانت عذابم میدهد... همان کافیست برایم...نگاهم کن...لعنتی تو فقط نگاهم کن...
فرشته... میگویم بدانی... همیشه تو رو فرشته میدانم... تو رو فرشته خطاب میکنم... وقتی می آیی...به خودم میگویم فرشته آمد... وقتی به تو مینگرم...جز نگاه عاشق فرشته چیزی نمیبینم... فرشته من...همیشه باش...در همین حوالی... در نزدیکیهای من...در اطراف عاشقانه هایم... پیرامون نوشته هایم...در کنار قلبم... کنار قلبم نه...در اعماق قلبم...
نگاهم همیشه در سکوت است...در تنهاییست... گویی همیشه شب است در چشمانم... ساکت و بی روح...گنگ و بی صدا... اما... اما چشمان تو...پر از ناگفته هاست... پر از فریاد است...پر از سازهای کوک نخورده است... چشمانت گویی پر است از ...عابرینی که عجولانه میگریزند... در نگاهت گویی...فریادی ناتمام مانده است... صدایی آشنا...گویی میخواهی نامم را بخوانی... آری باز کن...کوک کن...عروسک نگاهم بیقرار است... بنواز موسیقی عاشقانه ام را...
گاه حرف هایم... خلاصه میشوند در تو... اما نوشته هایم سرشارند از تو... بی تو اما شکسته قلم در دستم... با حاشیه ...و بی قلم ...چگونه نقش کنم چشمت را... آخرین حرفم بگویم من برایت... بی تو ...با خیال پاره ات چه کنم من... بی تو یک دل نه...هزار دل بهانه میگیرد... خطهای دفترم گویی چشم تو را کم دارد ... نقش کن ...چشمکی را در خیال من...دل جوانه زد گویی... در نگاه تو...
هوايي سرد...در یک خيابان متروک... زنی پریشان و آشفته...با سبدی پر از یاسهای وحشی... نزدیک آمد...رو در رویم...کتانیهایش...پر از خاکستر های دنیا بود... پرسيد ...چه میکنی عاشق...گفتم دارم دود میکنم... گفت...دودی هستی ... گفتم آری چندیست دارم دود میکنم... از کیفش پاکت سیکاری بیرون کشید... سیگاری به لب گرفت و آتش زد... سيگاري هم تعارف كرد... لبخندی زدم...و براهم ادامه دادم... صدایم کرد...هی...مگر نگفتی دودی هستی... دستی تکان دادم...و گفتم آری... او نمیدانست...من دارم خاطراتم را دود میکنم ...نه سیگار...
وقتی نمیتوانی...یقینا نمیشود... خودت را هم به در و دیوار بکوبانی...باز هم نمیشود... شماره اش را پاک کنی... با دوستانت بیشتر وقت میگذرانی.... گوشی ات را پرت میکنی گوشه ای ...که اس ام اس ها ... و حرفها و پست های قدیمی اش را نبینی.. بخدا نمیشود...اصلا مگر میشود... خاطره هایش از دلت پااااک کنی... هرچه بیشتر سعی میکنی ...بیقرار تر میشوی... دلتنگ تر میشود...پریشان تر میشود نگاهت... وقتی نیست...بیشتر میفهمی که دوست داشتنش ... تا به اعماق قلبت فرو رفته است ...ریشه کرده است... دیوانه میشوی...در هجوم قهقه های زیبایش...که دوست داری یک بار... فقط یک بار دیگر تکرار شود برایت... وقتی یادش میکنی...اخم میکنی به خودت... بغض میکنی...سر به زانو میزنی... میشکنی...میشکنی و میشکنی... اما دیگر او نیست...او رفته است... دیگر هیچ چیز قابل بازگشت نیست... دیگر او مال من نیست... او جاییست...که حتی نمیشود دزدکی نگاهش کرد... دزدکی ...باهاش بیرو ن رفت... اونوقت است که میفهمی... بی او...زجر میکشی...میشکنی... و آرام آرام...و بی صدا...میمیری...و میمیری...و میمیری...
وقتی عاشقانه به من خیره میشوی ... چشمانم گویی قفل میشوند در نگاهت... همان چشمهانی که ...ارامش رابه نگاه خسته ام باز می گرداند... و قلبم از شوق نگاهت یکباره می ایستد... ونفسهای تو ...آری نفسهایت...مثل هر زمانی دیگر... طراوت را به زندگی من میبخشد... وقتی که عاشقانه نگاهم می کنی ...غزل های عاشقانه بر لبم مینشینند... و آنگاه ...دوست دارم... ببوسم لبانت را...نگاهت را... اما چه کنم...که تنها خیالی بیش نیست...
چندی پیش...قلبم بد جوری شکست...که تکه هایش را گم کردم... مدتیست...هر چه میگردم...جور نمیشود تکه هایش... اما یک قلب دست نخورده و بکر...درون سینه ام میتپد...که مال من نیست... راستی چگونه میشود...قلب عشقم با اینکه دیگر نیست...کامل و بی نقص کار میکند... اما قلب من ...شکسته و تکه هایش را پیدا نمیکنم...
وقتی دلت میگیره...دلت میخواد یه غریبه بیاد... بشینه رو به روت...فقط نگات کنه و حرفی نزنه... و تو هی بگی و بگی از دلتنگیات... از روزهای شاد و شب های غم گرفته ات... آنقدر بگی ...تا کمی سبک شی... اون غریبه...فقط سر تکون بده ...و تبسم کنه... نه جوابی و نه نصیحتی... آخرش هم...بگی همین... و او پا شه و بگه غریبه عاشق... زندگی رو سخت نگیر... عشق همیشه هست... می آید و میرود...مثل شقایق باش رفیق...
چگونه مینگری مرا...نفسهای آخرم را که به خش خش افتاده است میشنوی؟ گویی که اصلا گوش نمیکنی چه میگویم... و باور نمیکنی که در نبود ت جان میکنم... تو قامت تنهایی مرا زخم کرده ای... حال من همچون...پروانه ای شده ام... که در میان هوایت به پرواز درآمده است...و تو هی فوت میکنی میان نگاهت را... تا غبار از جلو چشمانت کنار رود...
هی لعنتی... هر گز تو را نمیبخشم... بعضی وقتا وسط خنده هایم پیدایت میشود...هق و هق ناله هایم گل میکنند... که همه مات نگاهم میکنند...و میگویند...میخندد...یا میگرید... دیووووانه شده است گویی...
ببین...لعنتی ...غزل نوشته هایم... درد دل من در اين كاغذ جا نمي شود...که برایت بنویسم... هر چه هست میگویم برایت...و تو بخوان غزلهایم را... در اين سكوت بغض آلود... قطره كوچكي ...هوس سرسره بازي مي کرد... و گونه هایم...عاشقانه اشکهایم را به آغوش مي كشیدند ... آری نفسم...بله عزیزم...عشق تو نوشتني نيست ...گفتنی هم نیست... وقتی در برگه ام...كنار آن قطره ...يك قلب شكسته ميكشم... برایت چه معنایی میدهد...چه مفهومی دارد... آری عشقم...بله زندگی...عشقت ...نه گفتنی است...و نه نوشتنی... عشق را باید حس کرد...لمس کرد...
دیگر نه یادت میکنم...و نه بهت فکر میکنم... اصلا سر کوچه تون هم نمیام...در خانه ات را هم نمیزنم.. اصلا اونی که...همیشه سلامت میکنه...من نبودم... اونی که چندیست عاشقته...من نیستم... کسی که...هر جا که می رفتی...دنبالت میکرد... ................................................................. بلد نیستم ...هی دروغ بگم... من بودم... خود خود من...تو بروی خودت نیار...خجالت میکشم....